زندگی

زندگی با همه وسعت خویش


محفل ساکت غم خوردن نیست


حاصلش تن به جزا دادن و افسوردن نیست


زندگی خوردن و خوابیدن نیست


زندگی جنبش  جاری شدن است


از تماشاگه آغاز حیات تا به جای که خدا میداند ...

رها...رها...رها

در لحظه های تار زندگی 

 

 درحصار غریب بندگی 

 

 درمکانی به ادرس ناکجا 

 

 درزمانی که ندارد انتها 

 

 در روزی که در پس هیچ شبی نبود 

 

 تنها یکی بود ودیگری هرگز نبود 

 

 رواست بر ماهرانچه گذشته بود 

 

 که درلحظه های عمر خودسرگردان باشیم 

 

 ودر مکانی به سستی حباب رها 

 

 که لاجرم.. 

 

 نیست میشود با تلنگری بی صدا ... 

 

 معلق میان زمین وهوا 

 

 مویه کنان همه و متبسم من روسیاه 

 

 به چه شورانگیز است لقائ خدا 

 

 بدرود دنیا.......................... 

 

 رها...رها...رها  

 

(مهرداد)

پس ازمردن چه خواهم شد نمیدانم  

 

نمخواهم بدانم 

 

کوزه گر ازخاک اندامم چه خواهد ساخت نمیدانم 

 

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد 

 

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ وبازیگوش 

 

واو یکریز و پی در پی دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد 

 

و فریاد گلویم گوشها را بر ستوه ارد و خواب خفتگان اشفته واشفته تر سازد 

 

و گیرد او بدین ترتیب تاوان سکوت اختناق مرگبارم را....

انتظار

 

 

 

ای دوست مبادا گره ازقلب شکسته ام بگشایی 

 

  

کین قلب شکسته ی مردم گریز 

 

 

عمریست به انتظارنشسته است 

 

 

و در خلوت تلخ  خود نجوا کنان 

 

 

مرور میکند اسرار درونش را 

 

 

ای دوست مبادا گره از قلب شکسته ام بگشایی 

 

 

کین کیسه ی خونبار نوید میدهد تو را 

 

 

فصل شکفتن را 

 

 

مرگ نخوت زمستان را 

 

 

تا که انتظار به پایان رسد روزی 

 

 

و بهار گره گشای  

 

این ضرب بد اهنگ گردد 

 

 

بی قرارم از غیبت بهار 

 

 

دلتنگم از روزگار 

 

 

خوش به حال بهار/خوش به حال بهار.... 

 

 

(مهرداد)

-----.....مولانا بخوانید وچند بار بخوانید تا ضرب آهنگ درونی این غزل و حال مولانا را حس کنید و از عمق وجودتان بفهمید آنچه را که او گفته است نه سلامم نه علیکم نه سپیدم نه سیاهم نه چنانم که تو گویی نه چنینم که تو خوانی و نه آنگونه که گفتند و شنیدی نه سمائم نه زمینم نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستادۀ پیرم نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم نه جهنم نه بهشتم چُنین است سرشتم این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ... گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویــم تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی خودِ تو جان جهانی گر نهانـی و عیانـی تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی تو خود اسرار نهانی تو خود باغ بهشتی تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی نه که جُزئی نه که چون آب در اندام سَبوئی تو خود اویی بخود آی تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی و گلِ وصل بـچیـنی

افسانه عشق و دیوانگی

آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.


ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند


دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.


دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به  شمردن ....یک...دو...سه...چهار...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛


خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛


اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛


هوس به مرکز زمین رفت؛


دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛


طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.


و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...


همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.


در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.


دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.


اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.


دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.


او از یافتن عشق ناامید شده بود.


حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.


دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .


عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش   صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.


دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.»


عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»


و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.


افتتاحیه

منم من مهمان هر شبت لولی وش مغموم  

منم من سنگ تی پا خوردهء رنجور  

منم دشنام سخت آفرینش نغمهء نا جور 

نه از رومم نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم..... 

بیا بگشای در بگشای ..... 

                                   دلتنگم........... 

                                                          ( مهدی اخوان ثالث) 

  

سلام دوستان عزیز 

بزودی در اینجا میزبان همهء شماها، دوستان عزیزم خواهم بود.