دادمهر (39)


کار من با عشق تو زار است و بس


نزد  مردم  گفتنش عار است  و بس


گر  چه  سازم   بوستان تا   زنده ام


ورد چشمانت همی خار است و بس.

.....................................................


گرمی دستانم از آه است و بس


روزگار من زمستان است و بس


مِهر  هم  گم  کرده  راه خانه  را


بی نوا در کنج زندان است و بس .



            (مهرداد)