مرا صدا کن

  

 

 

 

از  بارگهت یارا 

 

گر آیدم این پیغام  

 

با شوق بشویم دست 

 

از این همه خواهش ها 

 

عمری به عبث بودم 

 

افسوس که کج بودم 

 

حالا که سبکبالم 

 

حل کن تو معما را 

 

هر لحظه در این محبس! 

 

کوهی دهد آزارم 

 

جز خاطر وصلت نیست 

 

امید مداوا را 

 

در بازی این دنیا 

 

مسپار دلت زیرا 

 

خوش بین بجوی آب 

 

در خواب مگر بیند 

 

زیبایی دریا را ! 

 

ای مرغ خوش آهنگم 

 

آرام بخواب امشب  

 

شاید که نبینی باز 

 

آرامش فردا را...... ! 

  

(مهرداد)

 

عشق پنهان

شاید هر کدام از شما تجربه ی نشستن وگوش دان به داستان های پدر وماران عزیز را داشته باشید .من  نیز از این قاعده جدا نبودم ، بیست سال از شبی که در محفل  گرم خانه ی پدری 

بهمراه دیگر اعضای خانواده پای صحبت های شیرین پدرم همه  ساکت  وسراپا  گوش نشسته   

بودیم  میگذرد ، حالا پدرم بیست سال پیرتر و ما بچه ها نیز هر کدام پدر ومادری برای  خودمان  

شده ایم و متاسفانه عده ای از بچه ها نیز غرق در زندگی ماشینی و وظایف محوله آن قصه ی شیرین را فراموش کرده اند. اما من  در آن شب علی رغم چرت های پی در پی که میزدم ومدام 

خواستار تکرار قسمت های از دست رفته میشدم، رسم امانت را ادا نمودم تا در زمانی مناسب 

آن یادگار عزیز را برای دوستان بازگو نمایم. 

پدرم با توجه به خستگی  کارهای روزمره ، هرگز در این خصوص کوتاهی نمی کرد وآن شب قصه را اینگونه آغاز نمود.  

کله ی  سحر  بود ، هنوز  آثار گرد و  غباریکه به سبب  عبور  گله ی  گوسفندان ، فضای  روح انگیز صبحگاهی را  متاثر ساخته  بود به چشم میخورد،وصدای زنگ گردن آویز پیش قراول گله وهی هی

حیدر علی چوپان روستاکه بنده خدا کمی صاف وساده بود وطبق گفته ی خودش عشق نافرجام او را به این روز انداخته بود ، به گوش میرسید. از آن دورتر هم    صدای خروس بی بی زهرا قابله روستا که تک نوازی میکرد و تشخیص صدای او  از بین  صدها خروس،کار آسانی بود  ، سمفونی کاملا"روستایی راتکمیل نموده بود. مش غلام نیز پله چوبی یکصد اندی ساله ی خود را بر چینه ی گلی کوچه باغ  تکه داده و با  اره ی دستی در حال کوتاه کردن شاخه های درختان  بود  وگنجشک های بیچاره که خانه خراب شده  بودند، با جیک جیک های پی درپی یک جورایی از مش غلام گله میکردند، آن زبان بسته ها نمی دانستند وضع از این بدتر هم خواهد شد. 

من نیز کمی آنطرف تر با با دیگر بچه های ده در جوی آبی که خانه های  روستا را  مثل  نخ و سوزن به هم دوخته ویادگار صد ساله ی روستایمان بود مشغول آب بازی بودم که کربلایی عباس سوار بر الاغ خود از کنار ما رد شد وبا صدای مخصوصی که انگار ترکیبی از نت های موسیقی بودبا حیوان بینوا حرف میزد الحق که زبان هم را خوب می فهمیدندواین زمانی ثابت شد که آن بیچاره با صدای ته حلقی کربلایی کنار پله ی مش  غلام ترمز ناگهانی  گرفت . پس از احوالپرسی و خوش وبش شاخه های کنده شده را در خورجین حیوان جا داد وحرکت کردو ما نیز با سر و صدا بدنبال آن ، در مسیر چندین بار نزدیک بود کربلایی را زمین بزند که خوشبختانه اینگونه نشد، تا اینکه کربلایی به خانه رسیدما نیز دست خالی برگشتیم. 

فردای آن روز به ناز شست کربلایی آن چوب ها مترسک روستای ما شدند وملبس به لباس های کهنه ی جواد وقباد و علی فرزندان کربلایی حالا آخر مترسک بدون کلاه هم میشد، کربلایی کلاه نمدی خود را از سر در آورددستی به مو های سفید وصاف خود کشید وآن را روی سر مترسک گذاشت حالا سر کربلایی بدون کلاه مانده بود که غمی نبود او به دست ساخته ی خود افتخار می کرد و این مسله از چشمان گرد او پیدا بود انگار هواپیما ساخته بود . کربلایی اورا به مزرعه برد الحق که خیلی کریه شده بودما که صداقتش از ازش میترسیدیم ، چه برسد به پرنده ها. کربلایی اورا در یک محل مناسب کوبید و رسالت توام با عشق کربلایی به مترسک ومترسک به گندم زار آغاز شد. 

از آن سال به بعد هر ساله مترسک ما لباس های جدید بر تن می کرد ، و به کار خود عشق می ورزید، حالا که چند سالیست که از مرگ کربلایی گذشته است، مترسک تنهای ما از همیشه تنهاتر شده است، وجز همان کلاه نمدی چیزی بر تن خود نمیدید    ،حتی کلاغ ها نیز از او نمیترسدند 

و دست او برای همه ی ما وپرنده هارو شده بود و فقط ضرب المثلی شده بود ورد زبان اهل روستا که به آدم های منفعل نسبتش می دادند(که فلانی شده عین مترسک کربلایی عباس) . 

انگار با مرگ کربلایی ، عشق در مترسک نیز مرده بود ،مترسکی که روزگاری بیشتر بچه هاحتی جرءات نزدیک شدن به آن را نداشتند ، حالا شده بود تفرجگاه پرندگانی که بر روی شانه هایش خستگی بدر میکردند، شاید مترسک ما عاشق شده بود ، وعشق به پرنده را بعد از کربلایی ،به رسالتش ترجیح داده بود که تا حدودی از وضع ظاهریش واز لبخند هزار معنایش هویدا بودکه فقط 

خدا میدانست. پدرم گفت:هنوز هم وقتی به روستا میروم در میان گندم زار حضور او را حس میکنم ، و همواره صدای سوتی را میشنوم، که مانده ام که صدای کربلایی عباس است یامترسک او ، ولی افسوس که دیگر نه خبری از کربلایی هست ونه از مترسک . یاد آن روزگار بخیر... 

 

(مهرداد)   

 

پینوشت : این متن را تقدیم میکنم به صهبای عزیز که در پست اخیر خود به زیبایی به رمز مشترک  مترسک ، پرنده وگندمزار اشاره فرمودند واشتیاق حقیر را به انتشار متنی ناقابل و 

مرتبط با موضوع دو چندان ساختند . از همه ی دوستان ممنونم...

   

ماه من

ماه من رخ بنما ، چهره گشا 

 

عاشقم، از راه دوری آمدم. 

 

آمدم ،با شوق دیدار آمدم 

 

در میان این گذرگاه شلوغ! 

 

کوکبانی چیده ام! 

 

هدیه ها آورده ام زین کهکشان 

 

تا کنم تقدیم رویت مهربان 

 

ماه من چندیست ماهی های ما ! 

 

از لعب محروم و زندان منند!! 

 

تا مبادا رقص هاشان گرد حوض 

 

دلبرا عکس تو را تاری تنند! 

 

ماه من هر گه شنیدی ناله ای 

 

در مسیرم شمع ها روشن نما 

 

چون هماره در کبود پر حسود 

 

دام ها افراشتند ، اختر نما! 

 

ماه من اینک منم آواز خوان 

 

میزبانا ،در گشا ، آرام جان . 

 

(مهرداد)

 

پایان رؤیا

سوار بر قایقی غرق رؤیا 

 

بی هدف چون خسی بدریای مواج شناورم 

 

فریاد رسی نیست ، تنهایم! 

 

خاطرات تلخ چه عمیق و جان گسلند 

 

و امّّا شیرین یادگار عمرم،چه کوتاه.  

 

 رسیده ام به آدرس آخرین وداع در همان چند قطره ی اشک

  

              پلک نزن!! 

 

تا مبادا پاروی نگاه من 

 

چشم نازنینت را بخراشد! 

 

با تو قایقی نمیخواهم، 

 

ای کوتاه بی پایان من... 

 

          (مهرداد)

بچه های پاییزی

لحظه ی مرگ عشق ! 

 

و شکوفه ی نگاه های معصومانه ای که در تشییع یک پیوند 

 

سلاخی و پر پر شد!! 

 

آن وقت که مهر و ماه دست از آغوش هم برداشتند، 

 

هر کسی به راهی رفت. 

 

یکی راه شب گرفت و شبگیر شد ، 

 

آن یکی آتش بیار روز گشت ! 

 

یکی شهرزاد قصه گوی شب مهتاب ، 

 

دیگری آفتاب عالمتاب!! 

 

وسهم ستاره گانِ بی نوا ، از این فراق 

 

هر لحظه عذاب 

 

قطره قطره ، آب و آب !!! 

 

(مهرداد) 

 

پی نوشت: انسانها برای زندگی خود میجنگند ولی برخی متاسفانه چون به آن میرسند نابودش  

میکنند .حاصل زندگی مشترک به لطف خدا کودکانی هستند که خود خواسته پا به عرصه زندگی نگذاشته بلکه مسبب اصلی آنها مائیم لذا گاها" بدلیل عدم گذشت از سوی برخی والدین و در نهایت طلاق و جدایی ، آنها در معرض بزرگترین آسیبهای روانی و اجتماعی قرار گرفته و سرنوشت آنها دگرگون میشود.  

پس کوشش کنیم همواره سردی زمستان را به امید بارور شدن شکوفه های زندگیمان تحمل نموده و با صبوری در برخورد با خرده تقصیرها ی قابل گذشت آنها را به باد پائیزی نسپاریم،  

شما مخاطبین ارجمند نظرتان در این باره چیست ؟  

 

مرگ سکوت

مرداب پایان راه نیست ، 

 

شروع قصه است! 

 

دل مردابی من! 

 

زادگاه سکوت در لحظه هاست، 

 

لحظه های سرد دلتنگی من 

 

وباران اشک هایم در پاییزی ترین فصل مرداب! 

 

که به جاری شدنم  تکلیف میکند. 

 

و اما من نگران نیلوفران مردابم 

 

آنها به گریه های من در شب مهتاب عادت کرده بودند! 

 

و فردا در مکانی شاید از جنس فریاد، 

 

در آغاز قصه ای در نبودن من 

 

 مرگ سکوت را جشن میگیرند!!! 

 

(مهرداد)

طلوع

یادم رفت که بگویم که چه بر من گذشته بود 

 

یادم نبود بگویم که تار پودم گسسته بود 

 

تو در قاب شکسته ی من خنده ها دیدی ! 

 

اما در ورای آن 

 

دریای اشک بود که سرخی ِ گونه ام ربوده بود 

 

در سینه ام هماره ناله های تنها شقایقی بود 

 

که جامی گرفته بود و بر سریر عشق نشسته بود 

 

باید میگفتم تو را از آنهمه فراق و تنهایی! 

 

از لحظه ایکه طلسم شب از دست ساحره ی پیر 

 

بر زمین خورد وظلمت گریخت ،حادثه نبود 

 

ترس از طلوعی دوباره بود !! 

 

من نوید سحر را از سکوت آن شقایق تنها شنیدم 

 

که مستانه در بستر کودکانه ی خود آرمیده بود 

 

آری 

 

این بود سرچشمه ی رها شدنم 

 

در کویری که در آن! 

 

پر از عطش یاد خدا بود..... 

 

(مهرداد)

مژده

تا سحر چند نفس باقی بود 

 

خون شب در جگرم جاری بود 

 

حق من خوردن شلاق نبود 

 

جسم را طاقت این عار نبود 

 

که دلم با من کرد! 

 

من بیچاره چرا  ؟ این دلکم! 

 

زار وبیمارم کرد 

 

تا سحر اشک بچشمم لرزید 

 

قلب بر ریتم کج خود خندید 

 

کاسه ی صبر سحر  پر گردید 

 

مرگ شب حتمی بود 

 

چشم هایم بستم 

 

تا که در خواب وخیال باز آید ، 

 

گذر عمر که رفت از دستم. 

 

در همان لحظه ی کوتاه امید 

 

در همان خلوت رویای سپید 

 

خبری تازه رسید!! مژده دهید  

 

که خدا نزدیک است.... 

 

(مهرداد)

 

گمشده

دیده دوختن به راهی که رفته ای 

 

بیهوده است ! 

 

عقل بیچاره را ببین 

 

سرخورده از خشم، در بند ‍روز مرگی 

 

ساکت وآرام 

 

ظالمانه سوخته است 

 

فرصت غنیمت دار 

 

که سیلاب شسته است از قامت زمین گرد زمان را  

 

ومن هنوزدلسپرده ام به تاریخی نانوشته ومبهم 

 

همچنان سرگردان !  

 

وفریاد میزنم : 

 

منه گمشده ام کو؟ 

 

آدرس من کجاست ؟؟ 

 

(مهرداد)

  

 

زنگ خیال

صدایی میشنوم اکنون، 

 

چشم دست می شوید از انتظار ، 

 

و گوشها به سوی  زنگ خیالی ،          

 

که انگار  

 

صدای پای توست !!! 

 

 

                     (مهرداد)

سریالی بنام زندگی......

کارگردان عزیز، عجب نقش سختی رو توی بازیِ زندگی  

 

به من دادی. (جبر)

 

و اون مهربون، بخاطر اینکه سرخورده نشم مثل همیشه میگه: 

 

نقش های سخت مال بازیگرای بزرگه! (امید).

  

ما کجا و بزرگی کجا، توی وجود ما چی دیدی که خودمون بی خبریم،؟ 

 

 ما که تو ایفای نقش هامون هی به بن بست میخوریم و با کمی 

 

 دلخوری دستورِ کات میدی تا راه دوباره به انتخاب شما 

 

عوض بشه (نصیب وقسمت). 

 

به قول یه دوست خوب: توی بن بست زندگی فقط یک راه وجود داره 

 

 که همیشه بازه، و اون راه آسمونه. 

 

خدایا بالی بده برای پرواز،برای نقش پرنده آماده ام. (اختیار) 

 

                                     (مهرداد)

آخر قصه

گفتم بیا... 

 

گفتی صبر کن.... 

 

غافل از آن بودی که کوزه ی صبرم لبریز شده بود..... 

 

و چشمانی که از فرط انتظار خاموش...... 

 

و تنها هنرش....... 

 

چشم زخمی بود که به کوزه ی صبرم زد وآنرا شکست........ 

 

و همه چیز تمام شد......... 

 

اکنون بیا و خود را در خونابه ی جاری شده ی دلم تماشا کن........... 

 

که فردا دیر است............ 

 

(مهرداد)

دالان عشق

دلربا گرچه در این دنیاهمه محتاج یکدیگر شدیم 

 

مبتلای یکدگر در خلوت وپنهان شدیم 

 

نیک میدانیم ما در شادی و شیون همه 

 

لازم وملزوم یکدیگر در این پیکر شدیم 

 

این  همه   سودا   کنار  و  سوزش  سرما   سوا 

 

عاشقی میهمان دل ها گشت و خاکستر شدیم 

 

عشق آمد بر سر این سفره وبرکت فزون 

 

از قدوم نازنینش صاحب دولت شدیم 

 

عشق را پنهان چرا؟ با شوق بر طبلش زدیم 

 

زان گوارا مستی اش، با مثل خود یارش شدیم 

 

سالها دل در مسیر زندگی ره مینمود 

 

با طلوع عاشقی شیدای بد راهش شدیم 

 

گر ز رندان اندرین دوران بپرسند حال ما 

 

از حسادت دیده گان بندند، که دیوانه شدیم 

 

حضرتا شکرت سزاوار است این مخلوق را 

 

رمز را رؤیت نمودی، وارد دالان شدیم 

 

هست هر دم نیتم جان را فدای عشق کنم 

 

ما به قصد بندگی وارد به این محضر شدیم 

 

گر چه در بازی عشق مشهور دورانیم ولی 

 

حسرتا حکم است ما را، تارک دنیا شدیم 

 

(مهرداد)

خلوت عشق

از شمع وجود تو، روشن شود این آوار 

  

نالان نشود‍ این دل ، گر فاش شود اسرار 

 

هر دم به سخن باشد ، این دل به ثنای تو 

 

یا رب برسان روزی ، ختم آیدم این پیکار 

 

غم نیست اگر در شهر، دیوانه بخوانندم 

 

مجنون تو بودن را ، عشق است نه این گفتار 

 

عمری به عبث رفت و قرنی ، به نیم آمد 

 

شاید که ببخشاید ، دادار مرا کردار  

 

عالم همه در فکر ،سیم و زر این دنیا 

 

قلبم شده زندانی ، در دایره ی پرگار 

 

لایق من اگر باشم و گر نیک بیاندیشم 

 

آغوش گشایندم ، در جایگه پندار 

 

از فکر و خیال تو ، یک لحظه نیاسودم 

 

یا رب رسدم آن روز ، از سر رود این افکار ؟ 

 

(مهرداد)

خو شا عشق

ای دیدن تو زهر بهاری خوشتر 

 

وصف رخ تو زهر نگاری خوشتر 

 

گل گرچه در این ورطه به جهد است شب وروز 

 

لحظه ی بودن تو زهر قراری خوشتر 

 

نومید دمی نگردد این دل به فراق 

 

دردی به سرم نگنجد از عشق خوشتر 

 

آندم که قناری به بدی ترک کند بوستان را 

 

تسلیم صفای تو شدن زهر مجالی خوشتر 

 

حضرتا مرگ به از زیستن نادم عشق 

 

خاک ره کوی عشق به هر مکانی خوشتر 

 

شیرین سخنان گرچه بخوانند در این باغ 

 

لب دوز که نباشد ز نوای عشق خوشتر 

 

(مهرداد)

دلربا

دلربا رفتی و جایت خالیست 

 

اشک هر دم از فراقت ز دو چشمم جاریست  

سیلاب ببرد هر آنچه اندر دل بود  

 

جز روزنه ایی که چشم براهت باقیست 

 

 سالها رفت و دلم باخته از مکر سراب 

 

حسرت دیدن روی تو دوباره واهیست 

 

وهمیست مرا مژده دهد آمدنت را 

 

چون ز سر رود عقل بگویدم که شو خیست 

 

دردا که دلم خون بشد از گردش ایّام  

 

حکمش کند این عقل که عشقت صوریست 

 

( مهرداد )

رازی در گوش باد

تا که گفتم خاطراتم را به باد 

 

اخمها در هم کشید وناله کرد 

 

یک نفس تا جان بداشت آن پر غرور 

 

قصه های این حقیر تکرار کرد 

 

هر چه در دل داشت بی پرده بریخت 

 

یکنظر از پیش چشمانم گریخت 

 

در عجب ماندم من از افعال او 

 

ای دریغا درکم از اسرار او 

 

حسرتا دیری نپایید از زمان 

 

هر چه اندر این قفس بود شد عیان 

 

از قضا آگه نمود هر کس که بود 

 

همدمی اینقدر نادان را چه سود 

 

تا که از آن یار شد امید سلب 

 

پندها جاری شد از نجوای قلب 

 

وی بگفتا دیده ی یاری زباد هرگز مجوی 

 

راز خود گر هر چه هست با وی مگوی 

 

نیستند آنها حبیبا یار تو 

 

لیک افشاء میکنند اسرار تو 

 

زین پس آن اشعار شد آویزه گوش 

 

خامشی بهتر بود تا که به هوش 

 

عقل را قاضی کن و زین پس بکوش 

 

دردلت رازی نگندد بهر هر ناکس مگوش.... 

 

(مهرداد)

لقاء یار

ساقی بیا جامی بده 

 

هردم از آن پیمانه ات 

 

مستم نما مستش بکن 

 

مجنون این میخانه ات 

 

قدری از آن سرّ نهان 

 

در کام عطشانم بریز  

 

 

تا غم فراموشم شود   

 

از آن می جانانه ات 

 

جانم بقربانت چرا 

 

در لطف خود این بنده را 

 

این سو آن سو میبری 

 

تا کز می ات سیرش کنی 

 

رسوای کویش میکنی 

 

تا کی بدان پس کوچه ها 

 

خود را تو پنهان میکنی 

 

این پیر عاشق پیشه را 

 

بیمار عشقت میکنی 

 

جانم فدا جانم فدا 

 

ترسم که در روز لقاء 

 

این خسته ی بیچاره را 

 

سرخورده و زارش کنی 

 

زهرت نمیراند مرا 

 

گر در تنم جایش کنی 

 

ای والی کوی صفا 

 

باشد بزرگی مر تو را 

 

شرمنده ام رویم سیاه 

 

حقا که میبخشی مرا.... 

 

(مهرداد)

 

برای شنیدن قطعه پیانو اینجا کلیک کنید

سودای عشق

غم عشقت به جان من فکنده شرری 

 

کین نهال عمر من بی توچه دارد ثمری 

 

گر چه مهر آسمان روشن کند کوی مرا 

 

لیک بی تو شامگاهانم ندارد سحری 

 

هر دم از فکرو خیالت نیستم فارغ ولی 

 

لاجرم با صد امید است روزگارم سپری 

 

لیلی شیرین من لطفی به فرهادت بکن 

 

سرخوش از دیدار خود آن یار مدهوشت بکن 

 

همچو فرهاد کز برای عشق خود نابود گشت 

 

تیشه ات بردارو خصم عشق راخاموش کن 

 

سرفرازم میکنی هر دم که در فکر منی 

 

میزنی اندر فضای روح من گشت زنی 

 

بی وفا کافی نباشد اینچنین عشقی مرا 

 

تا که روزی اندر اغوشم کشم راز تو را.... 

 

(مهرداد)

در حسرت دیدار

روز و شب در فکر یارم همه عمر 

 

در تب او بی قرارم همه عمر 

 

تا که اذن وصل او صادر کند 

 

حضرتا چشم براهم همه عمر 

 

کاش باری در عزم او یاری کند 

 

مرهمی بر این دل شیدا کند 

 

کاش روزی در همین احوال ها 

 

دست ما را گیرد و کاری کند 

 

کاش مهرش عنقریب شامل شود 

 

اندرین اوضاع واحوال زمان 

 

سور وساز مقدمش جاری شود 

 

کاش روزی مهربان یار بزرگ 

 

منتی بر دیدگان ما نهد 

 

در میان دود اسپند بوی گل 

 

حکم بر فرمایش مهدی(عج) کند.... 

 

(مهرداد)