منو شب

روزم کمی سپید تر از کلاغ. !


گوش سرما ،


بدهکار چکاچک دندان نیست


خورشید آلزایمریست ،


گم کرده راه خانه ام را !!


کلاغ تنها نبود  آخر قصه


به خانه نرسید .


از شب نامیمونی که بر خیالم بند بازی می کند ، بیزارم


(مهرداد)

دادمهر(9)



عصر جدید عشق .....


کِر کِر خنده ی چرخ دنده های


خشک و یخی ،


چاپلینی که فقط  رقصید !


نه عاشق شد


        و


    نه خندید !!!


(مهرداد)



ترانه دل

توی   این   قصه   میشه با خنده ها 

 

دیو  هر   جادویی   رو   زندونی    کرد 

 

میشه  از   غصه   دل    پاییزی   رو 

 

توی    ناودونِ    چشا    بارونی   کرد 

 

دل  بی  غم  ندیدم  ،  بگردی  نیست 

 

غصه ها   رو   میشه   لاپوشونی کرد 

 

اگه سایه سیاهی ، توی زندگی باشه 

 

با خوشی ها میشه آفتاب غمُ قربونی کرد 

 

خونه ی دلا اگه خالی باشه خیالی نیست 

 

دل    غمدارو    باید    کاهدونی     کرد 

 

توی   ایوون   همه   آرزوها   یه   گلدونه 

 

میشه   گلدونُ   پر   از   شمعدونی  کرد 

 

بیچاره طفل دلا باید که فکرشون باشیم 

 

باید   با  یاد  خدا  اونا  رو  آسمونی  کرد 

 

حرفای   بدُ   توی   دنیا   زیاد  جدی   نگیر 

 

خوبی ها رو همگی اما میشه هارمونی کرد... 

 

 

              (مهرداد)

آنجا که تو هستی....


میسوزم   و  به  ساز  تو  با  عشق  سازگار    میشوم


مرهمی  به    دل   می نهم  و   از  نو   فراز     میشوم


بنواز  که     نوای      تو    ضماد     است      بهر این دل


نمازم    و   با     اذان    ساز     تو         بیدار    میشوم


دلم    هوای    کویِ     تو    دارد     و     قراری   نیست


 به  سر  که   آهنگِ  تو  دارم ، از   ترانه    بیزار  میشوم


نام  تو  زیبا  بهانه ایست  یارا  ، بهر  روز       و      شبم


به  جنگ  سیاهی  میروم  و  شب  زنده دار     میشوم


خواهم     که    نبینم     روزگار   بی     تو      بودن   را


لحظه ایی که شوکران عشق مینوشم و بیمار میشوم


به   یاد   تو   بر   مرکب   باد م   و   به   شتاب  میتازم


اسبم    و   با   لطف    خاطر    تو     تیمار        میشوم


گر    چه    گل ِ  روح   عاشق   به   تیغ   محتاج    است


جان   فدای    تو    میکنم    و     گل    بیخار     میشوم


باغبانم   و    به  باغ   عشق ،  جز  تو  گلی   نکاشته ام


به   نفرین   جانسوز   نرگس   و   لاله   گرفتار   میشوم


هر   روز   را    به    شوق    دیدار    تو      آغاز     میکنم


کور  میشوم  گر   نبینم تو را و به عصایی وفادار میشوم


به   عشق  تو سالهاست  خویشی  نکرده ام  به  کسی


گر   نطلبی   مرا  ،  مرگ  را  به  خویش  سزاوار  میشوم


                                                    ( مهرداد )



مرگ کوه

آسمان آنروز رنگ دیگری داشت ، آبی ِ آبی ، پرنده ها بدون وقفه وبدون در نظر گرفتن ظرفیت ها صدا میکردند، شاید کسی که از احوال آن روستا خبر نداشت ، یکریز خواندن آنها را نوعی گلایه و پیام تلقی میکرد ، اما آواز کر آنها در این فصل ، امری عادی بود.  

عباسقلی که تنها شوفر آن روستا بود و سالها به قول خودش در جابجایی مردم به شهر و بلعکس ادای دین میکرد در حالی که زیر لب ترانه ای زمزمه میکردجام ماشین را لنگ میکشید  ، ماشینی که حالا بسیار از صاحبش پیر تر شده بود  ، حاج قربان هم در حال بالا بردن کرکره ی مغازه بود و کسی در روستا نبود که با شنیدن صدای گوش خراش کرکره ی مغازه ی او ، بازم هوس خواب به بسرش بزنه . و اما تکراری ترین دیالوگ ، صدای جیر جیر گاری دلاور مردی بود به نام دلاورکه هر روز کشان کشان رو به سوی کوهستان داشت و با دلاور و بدون او  راه را از بر بود . کار آن نازنین هر روز این بود که برای جمع آوری علوفه ی مورد نیاز گاوش به کوه برود ، عضوی که تنها ممر درامد خانواده ی دلا بود. دلاور دلاورمردی از دوران دفاع مقدس بود و زخم های بسیاری از آن دوران بر جسم و روح  او ماندگار. کمتر کسی حرف یا گلایه ای در این خصوص از او شنید اما تلاش هر روزه ی او زبانزد خاص و عام بود ، غروب آنروز تاخیر دلاور ماه سلطان همسر دلاور را سراسیمه به عباسقلی رساند ، لب هایش از استرس خشک شده بود در حالی که زبانش نمی چرخید آنچه را به دلش برات شده بود بگوید ، با لکنت زبان خبر دیر کردن دلاور را داد. 

آنشب مردان روستا تا سحر بدنبال او گشتند وهیاهوی دلا دلای آنها از دور به گوش میرسید.اوایل سحر بود که صدای گریه و جیغ نظر همه را به سوی خانه ی دلاور جلب کرد جسم نیمه جان دلاور بر روی دست مردم  آورده شده بود ، بنده ی خدا در حالی که به سختی حرف میزداز سقوطش به دره گفت و برای همیشه چشمان نازنینش را بست به طوری که حتی پای ماشین عباسقلی  که عمری در خدمت مردم بود هم نرسید و ادای دین معروفش  ، مشمول حال دلاور بیچاره ی ما نشد . از او  چهار دختر به نام های فاطمه ، زینب ،راضیه و رباب کوچولو به یادگار بود که گریه های آنشب آنها جگر هرسنگ دلی را می سوزاند . رباب که از شلوغی خانه شوکه شده بود ،فکر میکرد که آنهمه مردم برای شب نشینی آمده بودند اما بغض ِ نگاهش گویای قصه ای درد ناک بود .

فردای آنروز دلاور به آغوش خاک سپرده شد و صدای جیر جیر گاری او هم به خاطرات . چند ماهی از مرگ دلاور گذشت ، روزی که بنا به درخواست آموزش و پرورش مرکزراهی شهر بودم ، ماه سلطان همراه من بود او بعد از مرگ شوهر مسئولیتش در خانه دوبرابر شده بود. فرصت خوبی بود تا با او درد دل کنم و سنگ صبورش باشم. تا سر صحبت باز شد ناخوداگاه اشک میهمان مشترک چشمانمان گردید،رنگ در چهره نداشت غم از دست دادن شوهر یکطرف ، دیسک کمر نیز امانش را بریده بود . او گفت تا وقتی که سایه اش بالای سرمان بود هرگز اجازه ی استفاده از مزایای بنیاد را نمی دادو بر باور خود مصمم بود . حالا که نیست هم اگر این بیماری لعنتی و مخارج ِ هنگفتش نبود ، هرگز خلاف میلش عمل نمی کردم ،درامد ما در این دنیا فقط یک راس گاو است و دیگر هیچ. تکه نانی از کیف خود در آورد و پس از تعارف به من خورد و دیگر کلامی حرف نزند . در تمام طول راه حرف هایش تلاطمی در دلم ایجاد کرد طوری که گریه هایم را از او مخفی میکردم که اگر کمی دیر تر میرسیدیم  قطعا" ازبغض خفه میشدم. 

اوضاع روستا آرام شده بود ومردم در فراموشی خاصی فرو رفته بودند دیگر حتی یک نفر هم فکر خودش را به مشکلات زندگی دلاور مشغول نمی کرد . صدای گریه ی سوز ناکی از خانه ی دلاور به گوشم  رسید  بسیار بسیار سوز ناک تر  از  قبل و مردم که   به  شنیدن این صدا از آن خانه عادت داشتند بی تفاوت بوده و تا چند ساعتی ناله ها را نشنیده گرفتند . اما من هر چه خواستم بی تفاوت باشم نشد که نشد. صدای گریه لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر گردید ، سراسیمه خود را به خانه ی دلاور رساندم ، قطعا" اینبار ماه سلطان مرده بود ، اما با نزدیک شدن به حیاط خانه ، ماه سلطان را دیدم که بر سر میزد و گونه هایش را با ناخن زخمی و خون آلود کرده بود . نعش تنها گاو آنها در وسط حیاط افتاده بود و مصیبتی دیگر ، گاو هم بر اثر نیش مار مرده بود و تنها نور امیددر آن خانه به خاموشی گرویده بود. به جرات میتوانم بگویم گریه ی بچه ها بسیار سوز ناکتر از روز مرگ دلاور بود . 

آسمان روستا آبی باشد ، پرنده ها بخوانند، صفا و صمیمیت  باشد ، هیچکدام نمی تواند مرهمی بر دردخانواده ی دلاور باشد. 

چند سالی مرتب به آنها سر میزدم و احوالپرس آنها بودم تا اینکه با تقاضای   انتقالم  به  شهر موافقت  گردید و متاسفانه  مدتیست از احوال آنها بی اطلاعم و  فقط  گه گاهی  با  رجوع  به خاطراتم، روزگاری را که در آن روستا سپری کردم ، مرور میکنم . به واقع  زندگی دلاور، و سختی های خانواده ی او پس از مرگش ،نقطه ی عطفی از خاطراتم را در آن سالها تشکیل میدهد ،در کشور عزیز ما دلاور های زیادی هستند که در عین گمنامی از روح بزرگ و متعالی برخوردارند ما باید به داشتن چنین انسانهای شریف و بی ادعایی افتخار کنیم، انسانهایی که جسم و آرامش خود را با سربلندی اسلام و ایران معاوضه نموده و هیچ چشمداشت و انتظاری هم نداشتند. 

 

پینوشت : دوستان عزیزم از اینکه متن کمی طولانی و موجب ملال گردید عذر خواهی میکنم ، خدا میداندغصه ی جاری در این داستان چندین بار در حین تایپ حتی برای خودم که از ابتدا و انتهای قصه خبر داشتم ، باعث افت فشار گردید و به تبع آن اشک میهمان چشمانم شد. 

 

در پناه حق باشید./ مهرداد