(داد مهر1)

عمری در آینه تو را دیدم 

 

         حالا ! 

 

یا آینه ، آینه نیست  

 

یا من در خود گم شده ام !!! 

 

************************* 

در آهنگ نگاه تو ، 

 

رقص اشک می بینم! 

 

نگاهت را از من نگیر 

 

از سکوت بیزارم . 

 

(مهرداد)          

پله پله تا ملاقات خدا

قطره اشکی از دل ابری چکید 

 

در گذر از آسمان نیلگون 

 

شوخ چشمی های بسیاری بدید ! 

 

باد سرگردان که عمری تشنه بود 

 

از برایش سفره ای رنگین بچید ! 

 

قطره ی بیچاره از ترس فریب 

 

حربه ای ترسیم و از دامش رهید 

 

او مصمم بود در اهداف خود 

 

عاشقی اینگونه راسخ را که دید ؟ 

 

عاقبت آن طفل بی یار و نحیف 

 

بی رمق بر بستر برگی پرید 

 

شب در آن مأمن به آرامی بخفت 

 

صبحدم در لحظه ی خواب درخت 

 

نرم نرمک در دل جویی چکید 

 

سال ها آواز خوان در هر دیار 

 

یک نفس اندر پی دریا دوید ! 

 

هیچ لطفی سد راه او نشد 

 

دل به دریا بسته بود با صد امید 

 

چون سبکبال آمد او در چشم یار 

 

آمدش از سوی دریا این نوید 

 

باب دریا پیش چشمش باز گشت 

 

میهمان تازه بر دریا رسید ! 

 

او بشد از خوان دریا بهره مند 

 

جایگاهش هیچ کس دیگر ندید 

 

رفت و اندر کام دریا محو گشت 

 

عاشقانه سوی معبود پر کشید... 

 

(مهرداد)  

 

 

 


 

پینوشت : این پست تقدیم می شود به همه ی دوستان خصوصا" خواهرم صهبا  که در پست داستان آفرینش من به زیبایی تصویری از سفر انسان تا ملاقات خداوند را در مقابل چشمانمان ترسیم نمودند. پینوشت زیبای پست ایشان آنقدر دلنشین است ،که این حقیر را بدون کسب اجازه از  این بزرگوار ، ترغیب به درج مجدد نموده که به بزرگی خود مرا خواهند بخشید .

 

ما همان قطره های بارانیم که از آسمان آمده ایم تا شاید عطشی فرو بنشانیم ، حرکتی را سبب شویم ، مهری در دل بکاریم یا حیات را در رگهای زمین به بار بنشانیم . نیامده ایم که بمانیم . عشق را باید بخشید و رفت . ماندن و درجا زدن در عشق هم ، پوسیدن است . باید بخشید و گذشت از کویر ، از مرداب ، از رود ، از جویبار تا به دریا رسید و راز پیوستگی را دریافت ، راز زندگی را ، راز یکی شدن را و ذوب شدن را و آنگاه درد فنا را به تجربه نشست در عروجی دوباره با آفتاب عشق ، که همه از اوییم و به سمت او باز خواهیم گشت .

مرا صدا کن

  

 

 

 

از  بارگهت یارا 

 

گر آیدم این پیغام  

 

با شوق بشویم دست 

 

از این همه خواهش ها 

 

عمری به عبث بودم 

 

افسوس که کج بودم 

 

حالا که سبکبالم 

 

حل کن تو معما را 

 

هر لحظه در این محبس! 

 

کوهی دهد آزارم 

 

جز خاطر وصلت نیست 

 

امید مداوا را 

 

در بازی این دنیا 

 

مسپار دلت زیرا 

 

خوش بین بجوی آب 

 

در خواب مگر بیند 

 

زیبایی دریا را ! 

 

ای مرغ خوش آهنگم 

 

آرام بخواب امشب  

 

شاید که نبینی باز 

 

آرامش فردا را...... ! 

  

(مهرداد)

 

عشق پنهان

شاید هر کدام از شما تجربه ی نشستن وگوش دان به داستان های پدر وماران عزیز را داشته باشید .من  نیز از این قاعده جدا نبودم ، بیست سال از شبی که در محفل  گرم خانه ی پدری 

بهمراه دیگر اعضای خانواده پای صحبت های شیرین پدرم همه  ساکت  وسراپا  گوش نشسته   

بودیم  میگذرد ، حالا پدرم بیست سال پیرتر و ما بچه ها نیز هر کدام پدر ومادری برای  خودمان  

شده ایم و متاسفانه عده ای از بچه ها نیز غرق در زندگی ماشینی و وظایف محوله آن قصه ی شیرین را فراموش کرده اند. اما من  در آن شب علی رغم چرت های پی در پی که میزدم ومدام 

خواستار تکرار قسمت های از دست رفته میشدم، رسم امانت را ادا نمودم تا در زمانی مناسب 

آن یادگار عزیز را برای دوستان بازگو نمایم. 

پدرم با توجه به خستگی  کارهای روزمره ، هرگز در این خصوص کوتاهی نمی کرد وآن شب قصه را اینگونه آغاز نمود.  

کله ی  سحر  بود ، هنوز  آثار گرد و  غباریکه به سبب  عبور  گله ی  گوسفندان ، فضای  روح انگیز صبحگاهی را  متاثر ساخته  بود به چشم میخورد،وصدای زنگ گردن آویز پیش قراول گله وهی هی

حیدر علی چوپان روستاکه بنده خدا کمی صاف وساده بود وطبق گفته ی خودش عشق نافرجام او را به این روز انداخته بود ، به گوش میرسید. از آن دورتر هم    صدای خروس بی بی زهرا قابله روستا که تک نوازی میکرد و تشخیص صدای او  از بین  صدها خروس،کار آسانی بود  ، سمفونی کاملا"روستایی راتکمیل نموده بود. مش غلام نیز پله چوبی یکصد اندی ساله ی خود را بر چینه ی گلی کوچه باغ  تکه داده و با  اره ی دستی در حال کوتاه کردن شاخه های درختان  بود  وگنجشک های بیچاره که خانه خراب شده  بودند، با جیک جیک های پی درپی یک جورایی از مش غلام گله میکردند، آن زبان بسته ها نمی دانستند وضع از این بدتر هم خواهد شد. 

من نیز کمی آنطرف تر با با دیگر بچه های ده در جوی آبی که خانه های  روستا را  مثل  نخ و سوزن به هم دوخته ویادگار صد ساله ی روستایمان بود مشغول آب بازی بودم که کربلایی عباس سوار بر الاغ خود از کنار ما رد شد وبا صدای مخصوصی که انگار ترکیبی از نت های موسیقی بودبا حیوان بینوا حرف میزد الحق که زبان هم را خوب می فهمیدندواین زمانی ثابت شد که آن بیچاره با صدای ته حلقی کربلایی کنار پله ی مش  غلام ترمز ناگهانی  گرفت . پس از احوالپرسی و خوش وبش شاخه های کنده شده را در خورجین حیوان جا داد وحرکت کردو ما نیز با سر و صدا بدنبال آن ، در مسیر چندین بار نزدیک بود کربلایی را زمین بزند که خوشبختانه اینگونه نشد، تا اینکه کربلایی به خانه رسیدما نیز دست خالی برگشتیم. 

فردای آن روز به ناز شست کربلایی آن چوب ها مترسک روستای ما شدند وملبس به لباس های کهنه ی جواد وقباد و علی فرزندان کربلایی حالا آخر مترسک بدون کلاه هم میشد، کربلایی کلاه نمدی خود را از سر در آورددستی به مو های سفید وصاف خود کشید وآن را روی سر مترسک گذاشت حالا سر کربلایی بدون کلاه مانده بود که غمی نبود او به دست ساخته ی خود افتخار می کرد و این مسله از چشمان گرد او پیدا بود انگار هواپیما ساخته بود . کربلایی اورا به مزرعه برد الحق که خیلی کریه شده بودما که صداقتش از ازش میترسیدیم ، چه برسد به پرنده ها. کربلایی اورا در یک محل مناسب کوبید و رسالت توام با عشق کربلایی به مترسک ومترسک به گندم زار آغاز شد. 

از آن سال به بعد هر ساله مترسک ما لباس های جدید بر تن می کرد ، و به کار خود عشق می ورزید، حالا که چند سالیست که از مرگ کربلایی گذشته است، مترسک تنهای ما از همیشه تنهاتر شده است، وجز همان کلاه نمدی چیزی بر تن خود نمیدید    ،حتی کلاغ ها نیز از او نمیترسدند 

و دست او برای همه ی ما وپرنده هارو شده بود و فقط ضرب المثلی شده بود ورد زبان اهل روستا که به آدم های منفعل نسبتش می دادند(که فلانی شده عین مترسک کربلایی عباس) . 

انگار با مرگ کربلایی ، عشق در مترسک نیز مرده بود ،مترسکی که روزگاری بیشتر بچه هاحتی جرءات نزدیک شدن به آن را نداشتند ، حالا شده بود تفرجگاه پرندگانی که بر روی شانه هایش خستگی بدر میکردند، شاید مترسک ما عاشق شده بود ، وعشق به پرنده را بعد از کربلایی ،به رسالتش ترجیح داده بود که تا حدودی از وضع ظاهریش واز لبخند هزار معنایش هویدا بودکه فقط 

خدا میدانست. پدرم گفت:هنوز هم وقتی به روستا میروم در میان گندم زار حضور او را حس میکنم ، و همواره صدای سوتی را میشنوم، که مانده ام که صدای کربلایی عباس است یامترسک او ، ولی افسوس که دیگر نه خبری از کربلایی هست ونه از مترسک . یاد آن روزگار بخیر... 

 

(مهرداد)   

 

پینوشت : این متن را تقدیم میکنم به صهبای عزیز که در پست اخیر خود به زیبایی به رمز مشترک  مترسک ، پرنده وگندمزار اشاره فرمودند واشتیاق حقیر را به انتشار متنی ناقابل و 

مرتبط با موضوع دو چندان ساختند . از همه ی دوستان ممنونم...