مرگ کوه

آسمان آنروز رنگ دیگری داشت ، آبی ِ آبی ، پرنده ها بدون وقفه وبدون در نظر گرفتن ظرفیت ها صدا میکردند، شاید کسی که از احوال آن روستا خبر نداشت ، یکریز خواندن آنها را نوعی گلایه و پیام تلقی میکرد ، اما آواز کر آنها در این فصل ، امری عادی بود.  

عباسقلی که تنها شوفر آن روستا بود و سالها به قول خودش در جابجایی مردم به شهر و بلعکس ادای دین میکرد در حالی که زیر لب ترانه ای زمزمه میکردجام ماشین را لنگ میکشید  ، ماشینی که حالا بسیار از صاحبش پیر تر شده بود  ، حاج قربان هم در حال بالا بردن کرکره ی مغازه بود و کسی در روستا نبود که با شنیدن صدای گوش خراش کرکره ی مغازه ی او ، بازم هوس خواب به بسرش بزنه . و اما تکراری ترین دیالوگ ، صدای جیر جیر گاری دلاور مردی بود به نام دلاورکه هر روز کشان کشان رو به سوی کوهستان داشت و با دلاور و بدون او  راه را از بر بود . کار آن نازنین هر روز این بود که برای جمع آوری علوفه ی مورد نیاز گاوش به کوه برود ، عضوی که تنها ممر درامد خانواده ی دلا بود. دلاور دلاورمردی از دوران دفاع مقدس بود و زخم های بسیاری از آن دوران بر جسم و روح  او ماندگار. کمتر کسی حرف یا گلایه ای در این خصوص از او شنید اما تلاش هر روزه ی او زبانزد خاص و عام بود ، غروب آنروز تاخیر دلاور ماه سلطان همسر دلاور را سراسیمه به عباسقلی رساند ، لب هایش از استرس خشک شده بود در حالی که زبانش نمی چرخید آنچه را به دلش برات شده بود بگوید ، با لکنت زبان خبر دیر کردن دلاور را داد. 

آنشب مردان روستا تا سحر بدنبال او گشتند وهیاهوی دلا دلای آنها از دور به گوش میرسید.اوایل سحر بود که صدای گریه و جیغ نظر همه را به سوی خانه ی دلاور جلب کرد جسم نیمه جان دلاور بر روی دست مردم  آورده شده بود ، بنده ی خدا در حالی که به سختی حرف میزداز سقوطش به دره گفت و برای همیشه چشمان نازنینش را بست به طوری که حتی پای ماشین عباسقلی  که عمری در خدمت مردم بود هم نرسید و ادای دین معروفش  ، مشمول حال دلاور بیچاره ی ما نشد . از او  چهار دختر به نام های فاطمه ، زینب ،راضیه و رباب کوچولو به یادگار بود که گریه های آنشب آنها جگر هرسنگ دلی را می سوزاند . رباب که از شلوغی خانه شوکه شده بود ،فکر میکرد که آنهمه مردم برای شب نشینی آمده بودند اما بغض ِ نگاهش گویای قصه ای درد ناک بود .

فردای آنروز دلاور به آغوش خاک سپرده شد و صدای جیر جیر گاری او هم به خاطرات . چند ماهی از مرگ دلاور گذشت ، روزی که بنا به درخواست آموزش و پرورش مرکزراهی شهر بودم ، ماه سلطان همراه من بود او بعد از مرگ شوهر مسئولیتش در خانه دوبرابر شده بود. فرصت خوبی بود تا با او درد دل کنم و سنگ صبورش باشم. تا سر صحبت باز شد ناخوداگاه اشک میهمان مشترک چشمانمان گردید،رنگ در چهره نداشت غم از دست دادن شوهر یکطرف ، دیسک کمر نیز امانش را بریده بود . او گفت تا وقتی که سایه اش بالای سرمان بود هرگز اجازه ی استفاده از مزایای بنیاد را نمی دادو بر باور خود مصمم بود . حالا که نیست هم اگر این بیماری لعنتی و مخارج ِ هنگفتش نبود ، هرگز خلاف میلش عمل نمی کردم ،درامد ما در این دنیا فقط یک راس گاو است و دیگر هیچ. تکه نانی از کیف خود در آورد و پس از تعارف به من خورد و دیگر کلامی حرف نزند . در تمام طول راه حرف هایش تلاطمی در دلم ایجاد کرد طوری که گریه هایم را از او مخفی میکردم که اگر کمی دیر تر میرسیدیم  قطعا" ازبغض خفه میشدم. 

اوضاع روستا آرام شده بود ومردم در فراموشی خاصی فرو رفته بودند دیگر حتی یک نفر هم فکر خودش را به مشکلات زندگی دلاور مشغول نمی کرد . صدای گریه ی سوز ناکی از خانه ی دلاور به گوشم  رسید  بسیار بسیار سوز ناک تر  از  قبل و مردم که   به  شنیدن این صدا از آن خانه عادت داشتند بی تفاوت بوده و تا چند ساعتی ناله ها را نشنیده گرفتند . اما من هر چه خواستم بی تفاوت باشم نشد که نشد. صدای گریه لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر گردید ، سراسیمه خود را به خانه ی دلاور رساندم ، قطعا" اینبار ماه سلطان مرده بود ، اما با نزدیک شدن به حیاط خانه ، ماه سلطان را دیدم که بر سر میزد و گونه هایش را با ناخن زخمی و خون آلود کرده بود . نعش تنها گاو آنها در وسط حیاط افتاده بود و مصیبتی دیگر ، گاو هم بر اثر نیش مار مرده بود و تنها نور امیددر آن خانه به خاموشی گرویده بود. به جرات میتوانم بگویم گریه ی بچه ها بسیار سوز ناکتر از روز مرگ دلاور بود . 

آسمان روستا آبی باشد ، پرنده ها بخوانند، صفا و صمیمیت  باشد ، هیچکدام نمی تواند مرهمی بر دردخانواده ی دلاور باشد. 

چند سالی مرتب به آنها سر میزدم و احوالپرس آنها بودم تا اینکه با تقاضای   انتقالم  به  شهر موافقت  گردید و متاسفانه  مدتیست از احوال آنها بی اطلاعم و  فقط  گه گاهی  با  رجوع  به خاطراتم، روزگاری را که در آن روستا سپری کردم ، مرور میکنم . به واقع  زندگی دلاور، و سختی های خانواده ی او پس از مرگش ،نقطه ی عطفی از خاطراتم را در آن سالها تشکیل میدهد ،در کشور عزیز ما دلاور های زیادی هستند که در عین گمنامی از روح بزرگ و متعالی برخوردارند ما باید به داشتن چنین انسانهای شریف و بی ادعایی افتخار کنیم، انسانهایی که جسم و آرامش خود را با سربلندی اسلام و ایران معاوضه نموده و هیچ چشمداشت و انتظاری هم نداشتند. 

 

پینوشت : دوستان عزیزم از اینکه متن کمی طولانی و موجب ملال گردید عذر خواهی میکنم ، خدا میداندغصه ی جاری در این داستان چندین بار در حین تایپ حتی برای خودم که از ابتدا و انتهای قصه خبر داشتم ، باعث افت فشار گردید و به تبع آن اشک میهمان چشمانم شد. 

 

در پناه حق باشید./ مهرداد

نظرات 28 + ارسال نظر
ر ف ی ق سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ق.ظ http://www.khoneyekhiyali.blogsky.com

باز کردی کتاب محبت
با تمام دلت روبرویم
سلام مرد آسمانی
چقدر راحت و بی تکلف روایت می کنی حدیث درد را
دلت از درد تهی و از عشق آکنده باد

باز کردم کتاب را اما از اینکه داستان موجب ملال خاطر دوستان گردید ،شرمنده ام.
درود بررفیق عزیز
امیدوارم در صحت و سلامت کامل باشی .

ANNA سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ب.ظ http://lapeste.blogsky.com

یعنی الان من خودم خیلی خوبم
سرکار نرفتم
حال ندارم
یه حمله داشتم
هیچیم نیست
اصلا دیشب گریه نکردن
نه
الان هم چشمام خشکه خشکه
می دونی
همه چی ارومه ...................

اگه الان اینطوری پس باید خدا رو شکر گفت .

ANNA سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 ب.ظ http://lapeste.blogsky.com

یه وقتی فکر نکنی ها
من همش دارم به خدا فکر می کنم
قربونش برم گمون گنم خدمات پس از خلقت یادش رفت بذاره
بذار یه سر برم به عرش کبریایی یه یاداوری کوچولو کنم برگردم
هستی تابرگردم ؟
اره
مرسی

ANNA سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ب.ظ http://lapeste.blogsky.com

همش دارم به فلسفه ی بودن فکر می کنم
یعنی همه چی پوچ پوچ اندر پوچ
بعد من می گم این زندگی نیست
می گن خودکشی گناه داره
اخه بعنی چی این

طرف رو اوردن تی وی کانال 4 همین یک سال پیش می گه ماهی دومیلیون درامد دارم راضی نیستم
دکتر بود مجریه گفت بعضی ها با ماهی 200 تومن زندگی می کنن
گفت اونا زندگی نمی کنن فقط می خوان زنده بمونن
یعنی تو روح این زندگی کرده ها
...............................

ANNA سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ب.ظ http://lapeste.blogsky.com

همین دکتر من
که می رم پیشش یک ویلا اینجا یکی ترکیه یکی تهران یکی شمال
بابا خدا جون چه خبره
چرا یکی اینقدر داره نمی دونه چکار کنه یکی هیچی نداره
چراااااااا
الان من دارم دیونه می شم ها

فریناز سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:04 ب.ظ

آدم های بی ادعایی که کاش همیشه باشند و سایه شان بالای سر زندگی و زندگانی شان باشد...

به یاد داستان باغبان سپهر عزیز افتادم... اون باغبان بود و سایه اش بر سر تمام خواهر ها و برادرهایش و این ساده دل فرهیخته ای دیگر که فقط یادش بالای سر عزیزانش ماند...

کاش دخترانش به جاهایی برسند که دیگر به نان شب و دستان مردم محتاج نگردند...
کاش عاقبتشان به خیر و خوشی شود باشد که دل ماه سلطان کمی فقط کمی التیام یابد...

داستان های بلند حقیقی که باشند طومار هم برایشان کم است کهکشانی...

زنده باشید

سلام
کاش اینطوری بشه.
ممنونم از حضورت.

آرام سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:57 ب.ظ http://www.khialebehesht.blogfa.com

چه تلخ ودردناک

ادم از خودش خجالت می کشه

اشکو مهمون چشای ما همکردی

سلام
ببخشید ناراحتتون کردم.

ANNA سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:02 ب.ظ http://lapeste.blogsky.com

الان داشتم اینا رو که نوشتم می خوندم دیدم چقدر عصبی شدم وقتی بدبختی اینا رو دیدم
حالا برای جبرانش چند تاشعر می ذارم



ساکت نیستم

لبهایم هم نسوخته است
تنها
تمام ِ من
تاول زده
از آشی که نخورده ام !

سلام آنا عصبی شدن شما دائمیه تقصیر داستان من نیست
از شعرای زیبات ممنونم .

ANNA سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:04 ب.ظ http://lapeste.blogsky.com

به شکستن استخوان دنده می*ماند ...

از بیرون

همه*چیز روبه*راه است ... !

اما هر نفس ...

درد ا*ست که می*کشی ... !!!
غم را می گویم




دلت میخواد نظرات منو حذف کنی خوباش رو بذاری ؟

از حالا به بعد تموم نظراتتو تایید میکنم تا عصبی تر بشی خب .

مهستی سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ب.ظ http://www.mz991.blogsky.com

خیلی متاثر شدم
خودم این روزا قاطی ام
داستان شما هم که قربونش برم فقط درد بود .

البته از این دست انسان های شریف و دردمند هم زیادن و هم گمنام .

نمی دونم چی باید بگم فقط می گم خدایا خودت ازشون نگهداری کن.

سلام مهستی عزیز
ببخشید که موجب ملال خاطر شد .

سهبا سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام برادرم .
قصه زندگی هر آدمی , قرین غصه های بسیار است . که هر داستانی در این دنیا , شادیها و غمهایی دارد مخصوص به خود و مگر می شود دنیا برای کسی تنها به شادمانی بگذرد ؟
امید که شادیهایتان بچربد بر غصه های زندگیتان برادرم. ممنون از این روایت تکان دهنده .

سلام خواهرم
آیاتا به حال دیدی زندگی کسی توی این دنیا فقط به شادی رقم بخوره!؟
ولی آخه دور از انصافه زندگی بعضیها فقط غم و غم و غم هست.
از دعاتون ممنونم.
روز ملی خانواده رو بهت تبریک عرض میکنم و بهترین ها رو توی زندگی برات آرزو دارم .

کوروش چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

درود بر دل آسمانی ات که دلاورانه یاد اور فراموش شده ها شد
که آنان که چنین باید کنند
خود در بند گرین کارت خودند
و یا در حال تبدیل ریال هایشان با دلار
یا
........................
باز نفس تو گرم که لااقل یاد آور مهجوران و بازمانده گانشان کردی
شاد باشی و روزگارت را چون گاو موصوف نیشه تلخ هیچ کدورتی
نیازارد

سلام بر کوروش عزیز
ممنونم مهربان از نظر لطفتون و دلی که اینروزها در جنگ با آب و رنگ فضای حاکم بر طبیعت استان گلستان هست ( تقابل سفیدی با سفیدی )

ANNA پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ق.ظ http://lapeste.blogsky.com

با پرچمدارت بد تا نکن
حمله می کنه به کهکشان
کاسه کوزه ی قلعه ات رو بهم می ریزه ها
واقعا من رو همیشه عصبانی فرض کردی
چه حیف

احساس می کردم نوشته هام روحم رو لطیف تر از یه ادم عصبانی نشون می ده
شاید اونایی که در چند روز اخیر به دلایلی برام اظهار تاسف کردند
در زندگی حقیقی
راست می گفتند واقعا هم تاسف لازم دارم
نمی دانم
و این نمی دانم مرا به ناکجا خواهد برد
اصلا کاش دلا من بودم

پر چمداری و مختار !
در کاسه ی ما دلیست کوزه ای ، آبدیده به فوتی ، شکننده به سوتی ، مراقب باش .
اصلا" روزگار قشنگ تو تاسف نیاز ندارد و به روزگارت افتخار کن و شاکر باش.
ممنونم از حضورت مهربون .

فــــرهاد پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ق.ظ


سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….


چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

سلام فرهاد عزیز
ممنونم از تو و شعر زیبایت

ثنائی فر پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:51 ق.ظ http://www.sanae.blogfa.com

چه دردهای ساده ای که می رود تا مغز استخوانشان و فقط کمی آنطرف تر همه چیز عوض می شود و از زیادی به دنبال جایی برای پس زدن
عده ای چنین زندگی می کنند و عده ای آنچنان
یا حق

گریه ها بسیارند!
خنده ها هم کم نیست !
این همه اشک برای لیته ی دنیا کافیست!!

مامانگار پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:05 ب.ظ

...چه روح های بزرگی که در کوچکی دنیایمان تاب نیاوردند و نماندند...
...این افت و خیزها و..و بالا پایین ها...این غم و شادیها و ..داده ها و نداده ها تنها رویه دریای بیکران زندگی ست که در عمقش آرامش و آسایشی نهفته...
...سلام مهرداد کهکشانی..

سلام مامانگار عزیز

مهستی پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:09 ب.ظ http://www.mz991.blogsky.com

سلام .

ببخشید بابت اون کامنت .

الان بهترم.

سلام
خواهش میکنم ، خدا رو شکر که بهتری .

دانیال جمعه 4 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:03 ب.ظ http://www.danyal.ir

برای درج در یک پست وبلاگ متن نسبتا بلندی بود ...
اما قلم شیوا و حکایت تاثیرگذار جبران کرد ...
ما ایرانی ها مردمان بسیار مهربان و خونگرمی هستیم ، فقط کمی پولکی تشریف داریم ، البته یک کمی ها ، یعنی شما دقت کن اگر در ماشینت باز باشه ، یا لاستیک پنچر باشه ، هزار و یک نفر سخاوتمندانه چراغ میزنند و بوق بوق که آقا جان در باز است ، لاستیکت پنچره ، اما خدا نیاره اون روزی را که بنزین تموم کنی و یک چهار لیتری دستت بگیری ، دیگه اصلا کسی شما رو نمیبینه ... فقط خدا کند سهم این داستان هم برای من و دیرگان فقط یک قطرره اشک نباشه و هیاهوی دلا دلای دلاور را از کوچه و خیابون و محله خودمون بشنویم .... ممنون عزیز

سلام
ممنونم از حضور و نظرت.
ای کاش بتونیم اینطور باشیم .

مریم شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ http://najvaye-tanhai.blogfa.com

اشک بود که مهمان لحظه ها و ثانیه های خواندن خاطرات زیبایت شد
که یاد این دو بیتی افتادم:
فلک داد و فلک داد و فلک داد
فلک از ابتدا غم را به من داد
فلک نگذاشت سامان بگیرم
کلید راه غربت را به من داد
سلام مهرداد مهربان!
چقدر دلت ساده و صبور و مهربان است همانطور که همیشه می اندیشیدم
داستانت نه طولانی بود نه ملال آور بلکه تلنگری بود به روزمرگی ها و ناسپاسی های ما!!!
سپاسگزارم از لطف بی نهایتت

سلام مریم
ممنونم از حضورت مهربون .

فــــرهاد شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:08 ق.ظ

با سلام . عرض پوزش ؛
با کمال احترام باید به استحضار برسونم که راجع به داستانک های تخیلی شما هیچ گونه نظری ندارم و لذا با شناختی که از شما در خصوص بازی با واژه ها دارم خواهشمندم در همان حوزه نظم فعالیت بفرمایید ، از این شاخه به اون شاخه پریدن شما نه تنها ذهن مخاطب رو دچار سردرگمی میکنه بلکه باعث میشه دیدگاه و خواستگاه مخاطبین نیز نسبت به شما و دست نوشته ها تون عوض بشه . باتشکر--
خواهشمند است در صورتی که قرار شد به این پیام پاسخ بدید کاملاً شفاف و نثری جواب بدید و از لفافه گویی و استعاره پردازی خودداری فرمایید.
مجدداً سپاسگزارم - برادر کوچک شما

سلام فرهاد عزیز...
همانگونه که مستحضر هستید ادبیات حد و مرزی ندارد و خمیرمایه ایست که در نهاد ادب دوست وجود دارد و میتواند به اشکال گوناگونی نمود پیدا کند ، من با واژه ها بازی نمیکنم ، من به این واژه ها عشق دارم و سعی میکنم آنها را بکارم و عشق را تکثیر کنم ، حرف دل باید بگونه ایی بیان شود ، بگونه ایی که بر دل مخاطب بنشیند لذا چه تفاوت دارد که در چه قالب و محدوده ایی باشد ؟ مهم اینست که حرف، حرف دل باشد و واژه ، حالت دل را بیان کند و لاجرم بر دل مخاطب بنشیند، رسالت ادبیات اینست که با به استخدام گرفتن واژه ها زاویه های پنهان و فراموش شده ی نهاد آدمی را بسراید و به تشریح و معرفی در آورد ، حال آنکه این مهم به کمک نثر صورت پذیرد و یا به کمک نظم و از آنجا که میدانم مخاطبین اینجانب دارای سلایق گوناگونی هستند لذا بهتر است که من نیز پاسخگوی سلایق گوناگون باشم و کهکشان را از حالت یکنواختی در آورم و خاطر نشان میکنم که سعدی ، هم نظم قوی و فوق العاده ایی داشت و هم نثر روان و جذاب و پر محتوا .
سپاس از حضور و نظرتان ... موید باشید و برقرار.

فرهــــاد شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ب.ظ

با سلام . عرض ادب مجدد ؛
مهرداد جان بر حسب اتفاق در آخرین سطرهای پاسخت ، به نکته ای اشاره کردی که در ذهن من هم وجود داشت ، سعدی علیه رحمه هم به خاطر همون مواردی که بنده عرض کردم دو مکتوب بوستان و گلستان رو در نظم و نثر ارائه کرد . پس نتیجتاً باید عرض کنم که " آفتاب آمد دلیل آفتاب " . شما هم ضمن حفظ سیاستهای ادبی خاص خودتون نسبت به ایجاد یک درگاه دیگه اقدام کنید و با وبلاگ جدیدی ( حالا تحت هر عنوان ) نسبت به تفکیک نثر از نظم اقدام کنید ، بی شک توجه به سلایق مخاطبین به طول عمر بازدیدها کمک خواهد کرد . متشکرم
پیشنهاد نام وبلاگ جدید در وزن کهکشان رو از مخاطبینت بخواه و انتقاد رو با رویکرد یک پیشنهاد جدید و سازنده ببین.
خوب و خوش و خرم باشی انشاء

کیارش یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:34 ب.ظ

دردهای من
جامه نیستند
تا زتن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن در آورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم


دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی ست
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
...
درد مردم زمانه است



مهردادعزیزم
با پاسخت به سهبای گرامی کاملا موافقم
تابحال خودم هیچکس رو ندیدم که همه ی زندگیش خوشی و شادی وشادکامی باشه

اما بسیار دیدم کسانی که سالهاس حتی یه آب خوش از گلوی عمرشون پایین نرفته
میدونم خدا عادله
می گم من ندیدم کسی رو !

درد مردم زمانه است !
..............................
قطعا" خداوند عادل ترینه ، اون مهربون افق هایی رو میبینه که ما نمیبینیم.
ممنونم ازت کیارش جان .

سهبا یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام برادرم . ایام سوگواری سیدالشهدا بر شما هم تسلیت . به یادتان بودم در حرم ثامن الائمه ... امید که حاجت روا باشید همیشه .

سلام خواهر جان
ممنونم ازت مهربون ، آرزوی بهترین لحظات رو در زندگی برات دارم .
در پناه حق باشی.

مذاب ها دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ق.ظ http://mozabha.blogsky.com

سلام مهرداد عزیز...
قطعا"خداوند بزرگ حامی بی چون و چرای دردمندانیست که اندوه را با با تمام ابعاد وجودشان لمس و احساس کرده اند همیشه انسان هایی که نزد خداوند برجسته تر و عزیز ترند سخت تر آزمایش میشوند ، متاسفانه اکثر انسان ها بهنگام سختی ها و مصائب دل از خداوند می بُرند و امیدشان را از کف میدهند و دیگر اعتمادشان به دوستی خدا کم رنگ میشود ، انسان ها میبایست در چنین شرایطی به رحمت خداوند اعتماد کنند و صبر پیشه سازند که خداوند بزرگ با صابران است....
زیبا و شیوا و گیرا نوشتی مهرداد عزیز.

سلام سپهر عزیز
در قبول تقدیر الهی باید مثل کودک باشیم که وقت اونو به هوا پرتاب میکنیم میخنده چون مطمئنه که اونو میگیریم . خدای مهربون هیچ وقت بنده شو رها نمی کنه.
ممنونم از حضورت عزیز .

کیارش دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 ق.ظ

به به سهبا هم جدیدا اینجا بوده

زیارت می ره و خبر نمی ده
شاید یه نفر
یه گرفتار
بخواد یه آهی...دمی...دعایی..حاجتی...چیزی روانه کنه
..............................................

آقا دست مریزاد
این بار سومه که قصه دلاور و خانواده ش رو دارم می خونم

لطف کن جدیدهارو هم زودتر برسون


مشتریمون کردی رفت پی کارش

دیگه باید جور مزاحمت هامونو تحمل کنی عزیز

سهبا در قلب کهکشان جا داره ، منم مفتخرم که میزبانش هستم .
.......................................
اختیار دارید آقا کیارش شما مراحمید .

فرداد دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ق.ظ http://ghabe7.blogsky.com

خدا می دونه که چقدر این قلم رو دوست دارم...
سلام مهرداد عزیزم...
تو و سپهر دل آدمو به کنکاش وا می دارین...اینطوری زندگی برام لذت بخش تره...
دست مریزاد.
خدا برای ما حفظتون کنه.

سلام فرداد عزیز
منو سپهر هم تو و هنرت رو دوست داریم .
آروزوی بهروزی روز افزون برات دارم .
در پناه حق باشی .

آنا دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 ب.ظ http://lapeste.blogsky.com

سلام
سپاس از حضورت

سلام آنا
ممنونم.

فــــــرهاد دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ

صرفاً جهت اطلاع عزیزان از اینکه چقدر خاطرت رو می خوام .

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت

ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

در روی خود تفرج صنع خدای کن
کیینه خدای نما می‌فرستمت

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست
بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

منبع شنیداری ؛
http://hafez.mastaneh.ir/ghazal/ghazal-90/

سلام فرهاد جان
ممنونم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد