عشق پنهان

شاید هر کدام از شما تجربه ی نشستن وگوش دان به داستان های پدر وماران عزیز را داشته باشید .من  نیز از این قاعده جدا نبودم ، بیست سال از شبی که در محفل  گرم خانه ی پدری 

بهمراه دیگر اعضای خانواده پای صحبت های شیرین پدرم همه  ساکت  وسراپا  گوش نشسته   

بودیم  میگذرد ، حالا پدرم بیست سال پیرتر و ما بچه ها نیز هر کدام پدر ومادری برای  خودمان  

شده ایم و متاسفانه عده ای از بچه ها نیز غرق در زندگی ماشینی و وظایف محوله آن قصه ی شیرین را فراموش کرده اند. اما من  در آن شب علی رغم چرت های پی در پی که میزدم ومدام 

خواستار تکرار قسمت های از دست رفته میشدم، رسم امانت را ادا نمودم تا در زمانی مناسب 

آن یادگار عزیز را برای دوستان بازگو نمایم. 

پدرم با توجه به خستگی  کارهای روزمره ، هرگز در این خصوص کوتاهی نمی کرد وآن شب قصه را اینگونه آغاز نمود.  

کله ی  سحر  بود ، هنوز  آثار گرد و  غباریکه به سبب  عبور  گله ی  گوسفندان ، فضای  روح انگیز صبحگاهی را  متاثر ساخته  بود به چشم میخورد،وصدای زنگ گردن آویز پیش قراول گله وهی هی

حیدر علی چوپان روستاکه بنده خدا کمی صاف وساده بود وطبق گفته ی خودش عشق نافرجام او را به این روز انداخته بود ، به گوش میرسید. از آن دورتر هم    صدای خروس بی بی زهرا قابله روستا که تک نوازی میکرد و تشخیص صدای او  از بین  صدها خروس،کار آسانی بود  ، سمفونی کاملا"روستایی راتکمیل نموده بود. مش غلام نیز پله چوبی یکصد اندی ساله ی خود را بر چینه ی گلی کوچه باغ  تکه داده و با  اره ی دستی در حال کوتاه کردن شاخه های درختان  بود  وگنجشک های بیچاره که خانه خراب شده  بودند، با جیک جیک های پی درپی یک جورایی از مش غلام گله میکردند، آن زبان بسته ها نمی دانستند وضع از این بدتر هم خواهد شد. 

من نیز کمی آنطرف تر با با دیگر بچه های ده در جوی آبی که خانه های  روستا را  مثل  نخ و سوزن به هم دوخته ویادگار صد ساله ی روستایمان بود مشغول آب بازی بودم که کربلایی عباس سوار بر الاغ خود از کنار ما رد شد وبا صدای مخصوصی که انگار ترکیبی از نت های موسیقی بودبا حیوان بینوا حرف میزد الحق که زبان هم را خوب می فهمیدندواین زمانی ثابت شد که آن بیچاره با صدای ته حلقی کربلایی کنار پله ی مش  غلام ترمز ناگهانی  گرفت . پس از احوالپرسی و خوش وبش شاخه های کنده شده را در خورجین حیوان جا داد وحرکت کردو ما نیز با سر و صدا بدنبال آن ، در مسیر چندین بار نزدیک بود کربلایی را زمین بزند که خوشبختانه اینگونه نشد، تا اینکه کربلایی به خانه رسیدما نیز دست خالی برگشتیم. 

فردای آن روز به ناز شست کربلایی آن چوب ها مترسک روستای ما شدند وملبس به لباس های کهنه ی جواد وقباد و علی فرزندان کربلایی حالا آخر مترسک بدون کلاه هم میشد، کربلایی کلاه نمدی خود را از سر در آورددستی به مو های سفید وصاف خود کشید وآن را روی سر مترسک گذاشت حالا سر کربلایی بدون کلاه مانده بود که غمی نبود او به دست ساخته ی خود افتخار می کرد و این مسله از چشمان گرد او پیدا بود انگار هواپیما ساخته بود . کربلایی اورا به مزرعه برد الحق که خیلی کریه شده بودما که صداقتش از ازش میترسیدیم ، چه برسد به پرنده ها. کربلایی اورا در یک محل مناسب کوبید و رسالت توام با عشق کربلایی به مترسک ومترسک به گندم زار آغاز شد. 

از آن سال به بعد هر ساله مترسک ما لباس های جدید بر تن می کرد ، و به کار خود عشق می ورزید، حالا که چند سالیست که از مرگ کربلایی گذشته است، مترسک تنهای ما از همیشه تنهاتر شده است، وجز همان کلاه نمدی چیزی بر تن خود نمیدید    ،حتی کلاغ ها نیز از او نمیترسدند 

و دست او برای همه ی ما وپرنده هارو شده بود و فقط ضرب المثلی شده بود ورد زبان اهل روستا که به آدم های منفعل نسبتش می دادند(که فلانی شده عین مترسک کربلایی عباس) . 

انگار با مرگ کربلایی ، عشق در مترسک نیز مرده بود ،مترسکی که روزگاری بیشتر بچه هاحتی جرءات نزدیک شدن به آن را نداشتند ، حالا شده بود تفرجگاه پرندگانی که بر روی شانه هایش خستگی بدر میکردند، شاید مترسک ما عاشق شده بود ، وعشق به پرنده را بعد از کربلایی ،به رسالتش ترجیح داده بود که تا حدودی از وضع ظاهریش واز لبخند هزار معنایش هویدا بودکه فقط 

خدا میدانست. پدرم گفت:هنوز هم وقتی به روستا میروم در میان گندم زار حضور او را حس میکنم ، و همواره صدای سوتی را میشنوم، که مانده ام که صدای کربلایی عباس است یامترسک او ، ولی افسوس که دیگر نه خبری از کربلایی هست ونه از مترسک . یاد آن روزگار بخیر... 

 

(مهرداد)   

 

پینوشت : این متن را تقدیم میکنم به صهبای عزیز که در پست اخیر خود به زیبایی به رمز مشترک  مترسک ، پرنده وگندمزار اشاره فرمودند واشتیاق حقیر را به انتشار متنی ناقابل و 

مرتبط با موضوع دو چندان ساختند . از همه ی دوستان ممنونم...

   

نظرات 10 + ارسال نظر
سهبا یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:25 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

و چه زیباست که رمز مشترک تمامی داستانها همان عشق است که از ازل بوده و تاابد هم خواهد ماند ، که خداوند انسان را که آفرید ، جوهره وجودش را از عشقی که مختص ذات خودش بود ، قرار داد و این همان رمز خلیفه الهی انسان است و مگر جز انسان ، هیچ از موجودات عاشق می شوند ؟!!!

ممنون مهرداد عزیز . بسیار زیباست داستانتان و خوشحالم که قصه من باعث نوشتن این داستان زیبای شما شد .
سلامت باشید و سربلند .

سلام دوست گرامی
برگ سبزی بود تحفه ی درویش.
روزت خوش.

س یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:17 ب.ظ

سلام
از پیام تبریکتان متشکرم. لطف دارید.

سلام
خواهش میکنم وظیفه بود.
نورانی فرمودید کلبه ی ما را...

مریم دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ق.ظ http://najvaye-tanhai.blogfa.com

و اما مترسک نه دلبسته کربلایی بود نه عاشق پرنده!!!
آری راز آشکاری نیست اگر بگویم مترسک عاشق آسمان شده بود و دل به پهنه آبی اش سپرده بود و آسمان هم بارها با او سخن گفته بود از دلش و آنچه که در دلش بود از ماه از ستاره ها از خورشید از باران از رنگین کمان حرف هایش را با نقطه چین های باران بر سر و روی مترسک می پاشاند و اینگونه مترسک در روزی بارانی عاشق آسمان شد خلاصه آسمان دردل ها با مترسک گفته بود که هیچ احدی از آن خبر نداشت و حالا مترسک راز دار آسمان بود و از آسمان صدای زیبای سوت مترسک به گوشهای پدر می رسد
چه متن زیبایی نوشته اید چقدر آدم را به رویاهای کودکی نزدیک می کند وبلاگ زیبایی دارید اگر وقتی بود و توانستید به وبلاگ این حقیر سری بزنید خوشحال می شوم
یا علی مدد

سلام مریم بانو
خیر مقدم عرض میکنم کلبه ی مرا منور فرمودید دوست عزیز ...
اگر عمری باقی بود حتما" خدمت خواهم رسید.

فرداد دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام مهرداد جان
چقدر لذت بخشه فهمیدن این واقعیت که نه تنها ما انسانها از نفس یکدیگر وام میگیریم حتی دیگر مخلوفات خداوند هم از نفس ما بی بهره نیستند....ببین چه زیبا موجی را یک دوست عزیز به راه می اندازد و نتیجه اش چه داستان زیبایی می شود...
خدا خانواده محترم شما مخصوصا پدر عزیزتون را در پناه خودش حفظ کند...
دوست دارم بازم بخونمش.
یا حق.

سلام فرداد عزیز
از حضور همیشگیت ممنونم.
خداوند همه ی عزیزان شما رو هم در صحت وسلامت حفظ کند.

دانیال سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:03 ب.ظ http://www.danyal.ir

عذر تاخیر را قبول بدارید ...
از موج سواری داستان مترسک و پرنده لذت ها بردیم
دو روز آینده از سفر برگردیم ، شرفیاب میشویم

سلام دوست عزیزسلام دوست عزیز
متنی که نوشتم ، تنها تصوراتیست خیالی در چینی نازک تنهاهیم ، این حقیر خود در آرزوی حضور واقعی در چنین بهشتی هستم، خصوصیاتی که از این مکان برشمردم قاب عکسیست که سال ها در ذهن خود ساخته و از دیدن آن لذت میبرم، شخصیت های این داستان نیز واقعی نیست .
سپاس از حضورت...سفرتون بخیر وخوشی

ثنائی فر چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ق.ظ http://www.sanae.blogfa.com

سلام بسیار زیبا بود اما اجازه هست من فعلا دلم بسیار برای آن روستای زیبایتان بتپد چون از این دود و دم و شلوغی و ازدحام ها شاکی و خسته ام و نیازمند آن پاکی روستایی هستم که شاید هیچ گاه آنطور که باید ندیدم و فقط از تلوزیون و در دیگر رسانه ها
چه ثروتی را فقیرم
خیلی زیبا بود ممنون که نگاشتید این عشق پنهان را از سهبای عزیز هم سپاس

سلام دوست عزیز
متنی که نوشتم ، تنها تصوراتیست خیالی در چینی نازک تنهاهیم ، این حقیر خود در آرزوی حضور واقعی در چنین بهشتی هستم، خصوصیاتی که از این مکان برشمردم قاب عکسیست که سال ها در ذهن خود ساخته و از دیدن آن لذت میبرم، شخصیت های این داستان نیز واقعی نیست .
سپاس از حضورت...

ثنائی فر چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:27 ب.ظ http://www.sanae.blogfa.com

چه حیف
در هر حال زیبا بود

ممنونم.

آرام چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ب.ظ http://www.khialebehesht.blogfa.com

مترسکم مترسکای قدیمی

نگفتی مترسک قصه ی ما قدیمی بود یا جدید!!

مامانگار پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 ب.ظ

...سلام مهردادعزیز...
..قشنگ و لطیف و بااحساس بود این متن...
...به این خیال بودیم که واقعی ست...اما گویا پرداخته ذهن زیبای شماست...
...ممنون..

سلام مامانگار
ممنونم از حضورت .

بهاره یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 ب.ظ http://www.myyass.blogsky.com

روح کربلایی عباس شاد باشه.
خوش به حالتون که پدرتون براتون قصه می گفتن .با قصه گفتن خیلی راحت میشه تو ذهن بچه ها تاثیر گذاشت و تربیتشون کرد.
حتما الان دلتون لک زده برای اون لحظه های صمیمانه.

سلام دوست عزیز
متنی که نوشتم ، تنها تصوراتیست خیالی در چینی نازک تنهاییم ، این حقیر خود در آرزوی حضور واقعی در چنین بهشتی هستم، خصوصیاتی که از این مکان برشمردم قاب عکسیست که سال ها در ذهن خود ساخته و از دیدن آن لذت میبرم، شخصیت های این داستان نیز واقعی نیست .
سپاس از حضورت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد