طلوع

یادم رفت که بگویم که چه بر من گذشته بود 

 

یادم نبود بگویم که تار پودم گسسته بود 

 

تو در قاب شکسته ی من خنده ها دیدی ! 

 

اما در ورای آن 

 

دریای اشک بود که سرخی ِ گونه ام ربوده بود 

 

در سینه ام هماره ناله های تنها شقایقی بود 

 

که جامی گرفته بود و بر سریر عشق نشسته بود 

 

باید میگفتم تو را از آنهمه فراق و تنهایی! 

 

از لحظه ایکه طلسم شب از دست ساحره ی پیر 

 

بر زمین خورد وظلمت گریخت ،حادثه نبود 

 

ترس از طلوعی دوباره بود !! 

 

من نوید سحر را از سکوت آن شقایق تنها شنیدم 

 

که مستانه در بستر کودکانه ی خود آرمیده بود 

 

آری 

 

این بود سرچشمه ی رها شدنم 

 

در کویری که در آن! 

 

پر از عطش یاد خدا بود..... 

 

(مهرداد)

نظرات 11 + ارسال نظر
فریناز شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:34 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

این بود سرچشمه ی رها شدنم

در کویری که در آن!

پر از عطش یاد خدا بود.....


سرچشمه ای ناب .. پر از حس رهایی پر از حس آزادی از هر آنچه در بندتت کرده است

سلام مهرداد خان
چه کهکشانی نگاشتید حدیث طلوعی دوباره را...

مرحبا به حس وتفکر کهکشانیتان دوست عزیز
از حضور پر مهرت ممنونم.

سایه یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ق.ظ http://shadowplay.blogsky.com/

طلوع دوباره اگر طلوع عشق باشه که ترس نداره !

لحظهای که طلسم شب از لرزش دست ساحره ی پیر بر زمین خورد و
ظلمت گریخت،حادثه نبود ،ترس از طلوعی دوباره بود.
دوست عزیز مراد از ترس ، هراسی بود که ساحره ی پیر(سیاهی) از
پیروزی نور وغلبه آن بر سیاهی ایجاد شده بود وگرنه عشق که سراسر
نور وشادمانیست.
منتظر توضیح دوباره ات هستم.
از حضورت متشکرم.

مامانگار یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:26 ب.ظ

و من عاشق سکوت مستانه آن شقایق در بستر آرمیده ام..که نوید سحرگاهان داد..
...و بی منتهایی کویری که شوریدگان واله و عاشق و لب تشنه و سرگردان..را در دل خود رهاکرد...
مرسی مهردادعزیز...عالی بود

ممنونم دوست عزیز

کوروش یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:25 ب.ظ http://korosh7042.blogsky.com/



از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مرا
کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا

با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم
بی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرا

من نمیدانم چسان جانم فداخواهد شدن
این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا

عمر خواهم پایدار و جان شیرین بیشمار
بر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مرا

هر کسی دارد هوس چیزی نخواهم من جز آنکه
سرنهم در پای جانان این هوس باشد مرا

توتیای دیدهٔ گریان کنم تا بینمش
گر بخاک پای جانان دست رس باشد مرا

جهد کن تا کام من شیرین شود از شهد وصل
فیض تا کس دست بر سر چون مگس باشد مرا




همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند وآیند و تو همچنان که هستی.
مانا باشی دوست عزیز.

دختر مردابی دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:48 ق.ظ http://www.mianboribedaria.blogsky.com

شاید صبح که شود تو سیراب شوی از عطر حضورش و این عطش همواره اندکی آرام گیرد
بگذار باز هم این طلسم سیاه بشکند از هراس طلوع
حتی اگر بهایش پنهان ماندن اشک های تو باشد و نشستن لبخندی دروغین در قاب چشمانت

و سلام آقا مهرداد
زیبا بود مثل همیشه

دوست عزیز سلام شما که حجت را کامل کردید مهربان، به نظر میرسد
که نظر محبت آمیز شما کامل تر از پست من باشد،طوفانی شروع کردید
موج های حاصل از این طوفان تکه های شکسته ی دل سنگ ساحل را
به سپهرپرتاب میکند وقلب پرندگان مهاجر را نشان ، امید که این حقیر در ترمیدور آن آرام گیرم.

با تشکر از شما .

سهبا دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

ترس از طلوعی دوباره
وقتی تو را در کویری که پر از عطش یاد خدا رها کند ، مفهومی دارد مگر ؟ اینگونه عطش به تمام هستی انسان می ارزد ... کاش رها شوم در این کویر ....

سلام . روزتان بخیر .

مراد ترس از طلوع دوباره، ترسیست که ساحره ی پیر شب از نور دارد.
از حضورتون ممنونم.
روز شما هم بخیر.

دختر مردابی چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:40 ق.ظ http://www.mianboribedaria.blogsky.com

سلام آقا مهرداد
به روز نمی شوید برادر؟

سلام دوست عزیز
ایروزا هم یه کم سرم شلوغه و حسشو هم نیست، ولی تو فکرش هستم

فرداد چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:11 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

عطش یاد خدا
چه واژه مقدسی...
سلام مهراد جان
تا به پایین پست رسیدم دوباره رفتم بالا...خاصیت عجیبی داره این پست...
برقرار باشی.

سلام فرداد جان
رسیدن بخیر جای خالیتون بسیار احساس میشد انشاالله سفر خوش گذشته باشه.
کسانی عطش یاد خدا دارند که روح مقدسی دارند پاینده باشی برادر.

آرام شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ب.ظ http://www.khialebehesht.blogfa.com

سلام
حس می کنم از بس عاشقانه نوشتم ذهنم معیوب شده
متنت رو نفهمیدم...دوست ندارم راجع به چیزی که نفهمیدم بیخودی نظر بدم
اینو نوشتم که بگم خوندمت چند بار
شاید بعدن بتونم نمیدونم
همیشه فکر کردم مرداب پایان راهه

سلام دوست عزیز
به عقیده من با احساس از عشق نوشتن ذهن را پویا میکند.
دوست عزیز ذهن شما و معیوبی؟ من همیشه از پست های شما لذت میبرم .شما به زیبایی احساستون رو منتقل میکنید.
واما ناقابل من میتواند به اندازه ی مخاطبینش تعبیر داشته باشد.
ازحضورت ممنونم.

آرام چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ق.ظ http://www.khialebehesht.blogfa.com

توکه نیستی

هیچ کجا نمی روم.

نه به دیدن جنگل های پُرسایه وُ

کاج های تلخ

نه به تماشای ماه وُ

شعله های کور

ونه حتا

به همنشینی آفتاب وُ

ریزخنده های نور.



ببین،دروغ نمی گویم!

اصلا می خواهی ازکلاغ ها بپُرس

ازدانه های کاج

ازنیمکت ها وسایه ها

حتا ازخدا

که حرف ها وخنده هامان را

دزدیده گوش می داد!





حالادیدی دروغ نمی گویم!

پس بیا به همین بهانه

تاپاییزی که آمده است

بدویم

تاهیاهوی گنجشک ها وسارها

تاپُل رنگین کمان وُ

راه باریکه های ناآشنا

بیا تاغروبِ جاده های برگ ریزان

بدویم.

من

سوزن ریز ِپاییز ِ این کاج ها را

دوست ندارم!



رضا کاظمی

سلام
ممنونم شعر زیبایی بود ، راستی یه سوال چرا همیشه کامنتاتون رو پستای یکی مونده به آخر میذارید؟ دلیل خاصی داره؟
از حضورتون ممنونم.

ثنائی فر پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ق.ظ http://www.sanae.blogfa.com

گفتن را نیاز نبود که دیده شد آنچه که بود

مستدام باشد قلم پر حرفتان

ممنونم دوست عزیز...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد