دادمهر(12)

تنگ است کفش زمین ، 

 

به پای عشق ! 

 

آسمان کفش باران میشود ، 

 

اگر سیندرلا بیاید ...!!!

نظرات 21 + ارسال نظر
آرام چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:55 ب.ظ http://www.khialebehesht.blogfa.com

خدا بیامرزه امواتتو

بلاخره یکی پیدا شد بگه این زمین کوفتی واسه همه چی زندانه چه برسه عشق...



سلام همسایه
ممنونم از حضورت...

مریم چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:49 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogfa.com

اگر سیندرلا بیاید
آسمان کفش باران میشود
به پای عشق کفش زمین
تنگ است
بازم از آخر رو به اول خووندم
سلاااااااااااام مهردادی!
بازم که از اون دادمهرای مسحور کننده ات گذاشتی
ممنونم مهربانم ممنونم

سلام مریم
سپاسگزار مهربانیت...

ثنائی فر پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ق.ظ

دیوار هایش چون زندانند
سقفش کوتاه است
هوا نیست
تنگ تنگ است
نمی شود پرواز کرد
----------
سلام و عرض ادب

زمستان است ، زمستان است...
سلام ارادتمندم...

ANNA پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:13 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

سیندرلا
نام یکی از پست های منم هست
دوستش دارم
زیبا نوشتی
زیباتر

سلام مهرداد

از توانی که در تو سراغ دارم ، نخونده میگم محشره.

ANNA پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:14 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

خبر ندادی آپ کرده ای
امدم دیدم داد مهرت می درخشد


سلام مجدد

سلام آنا
خوش آمدی...

ANNA پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:16 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

جای خالی اش در قلبم مثل کفش سیندرلا اندازه ی هیچ کس نمی شود

۲۰

مذاب ها شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:38 ق.ظ http://mozabha.blogsky.com

وقتیکه نظرها بجای دلها تنگ میشوند ، عشق هایی که رنگ و عطر عاشقانه دارند، هستند ، اما هیچ دلی تنگشان نیست ، و بقول نیما یوشیج عزیز، همیشه باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود.... باید از نظرتنگی ها کاست تا به دلتنگی ها افزود...
سپاس مهرداد عزیز ، همچون گذشته زیبا و با مفهوم نوشتی.

همیشه باید از جیزی کاست تا بر چیزی افزوده گردد...
نیمای عزیز چقدر جالب هزینه ی فرصت را تعریف کرد.
ممنونم سپهر عزیز...

ر ف ی ق شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:36 ب.ظ http://www.khoneyekhiyali.blogsky.com

شبی که سیندرلا ، کنار ِ پنجره تنها و بی تاب بود تا لنگه کفشش را با عشق بگیرد ، عشق عزت و احترامی داشت
اصلا عشق از آسمان به زمین نمی بارید
عشق از زمین می رویید و تا آسمان می رفت !!!

سلام بر مرد کهکشانی
مهرداد ِ جان
چقدر من عاشق کوتاه سروده هایت هستم
کاش می دانستی

شبی که آسمان بر زمین منت نهاد
باران بارید
زمین لبخند زد
عشق کلید خورد و آسمانی شد.

سلام بررفیق عزیز که الفبای کشف نشده ی عشقی ، کاش می یافتمت.

نرجس شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:36 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

در ضیافت آسمانی عشق دعوت دارم . زیباترین لباسم را می پوشم و زیباترین نقابم را . به جایی می روم که بال در بال , فرشتگان آسمانی رفت و آمد می کنند و تا چشم کار میکند نور است و سپیدی و زیبایی . چه شکوهی دارد این جشن ! چه عظمتی دارد حضور در بارگاه سلطان ! چه شادی غریبی موج میزند در این سرا . همه نگاهها غرق شادیست , همه لبها پر ز لبخند ! اما دل من ... من انگار وصله ای ناجورم در این میانه ! به خود می نگرم و به این نقابی که می دانم من نیست , حقیقت من نیست و با اندک خطایی برداشته می شود از صورتم و نشان می دهد هر آنچه هستم . فرصت چندانی ندارم . دلشوره دارم و نگرانم . چرا از اینهمه شادمانی , من بی نصیبم ؟
گروهی از فرشتگان زیبا را می بینم که شادی کنان به سمتی می روم . آنقدر غرق می شوم در شادمانی بی دریغشان که کشیده می شوم به سمتشان و پا به پایشان می روم و شاد می شوم . به ناگاه , حس غریبی بر جانم چنگ می زند . سنگینی نگاهی را بر خود حس می کنم . سربلند میکنم و به سوی چشمان آن نگاه عمیق کشیده می شوم . باورم نمی شود که سلطان است که مرا می بیند , که عمق نگاه اوست که میخکوبم کرده است , باورم نمی شود که اوست که مرا به خود می خواند . شنیدن نامم از زبان او , چه حس غریبی دارد . حس می کنم مانند یک پر سبک شده ام . حس می کنم بال در آورده ام ! با شادمانی به سمت او می روم و غرق می شوم در نگاهش , در صدایش , در حضورش ... چه لذتی دارد بودن با او ! کاش تمام عمر من همین لحظه باشد و تمام نشود این لحظه ها ....
ناگاه صدای زنگ بلند می شود . هشداری برای من ! به پایان نزدیک می شوم , بی اینکه آنگونه که باید بهره برده باشم از حضورش ... راس ساعت 12 دلتنگی , نقاب زیبای من برداشته می شود ! در آنصورت آیا , باز هم سلطان , مرا خواهد پسندید ؟ باز هم می توانم از نگاه عمیق و خواستنی او بهره ببرم ؟ باز هم صدای دلنشینش , تمام وجود مرا به لرزه خواهد انداخت ؟
وای بر من اگر نپسندد مرا ! بگذار بروم ... بروم و این بار در جشنی که میزبان اوست , بی نقاب بیایم , که باید آنگونه شوم که مرا نیازی به زیباسازی چهره ام نباشد ! که همان بشوم که باید باشم ....

بگذار بروم تا زمان بر من تمام نشده ! فرصتم بسیار محدود است . باید آماده شوم برای حضور در سرای او , این بار با دستانی پر , با بالهایی از نور , با لبانی غرق لبخند ! با دلی سرشار آرامش , همچون تمامی فرشتگان درگاهش .... رها , آرام , شادمان ...

سلام برادرم . روزگارتان روشن .

در ضیافت آسمانی عشق دعوت داشتم ، اما چرا من آنهم در جمعی از فرشتگان ، سلطان در وجود ناقابل من چه قابلیت ها دیده بود ؟ کدام فعل من مرا لایق میهمانی او نموده بود؟ چرا این لباس را پوشیده ام ؟ چرا همه به من نگاه میکنند؟ آیا تفاوت های ذاتی وجود من و نقابی که مرا از خود واقعیم جدا کرده ، موجب جلب توجه آنها شده بود ؟ این نقاب که در زمین کارامد بود اما نگاه نافذ آنها زبان گویای عمق درون من بود ، احساس شرم میکردم هنوز سکوت حرف اول سور سلطان بود انگار تا او امر نکند کسی دم نزند . سئوال های پی در پی مرا به خود مشغول کرده بود شاید دیگران هم به حال من گرفتار بودند اما چهره ی متبسمشان چیز دیگری میگفت ، به ناگاه در حالی که درگیر گذشته ی خود بودم صدای مهیبی به گوش رسید همه ترس در جای خود خشکیده شده بودند و من بیشتر انگار دندانهایم قصد خوردن لب ها را داشتند و وحشیانه لحظه به لحظه فشار خود را بیشتر و بیشترمیکردند.
بدون اینکه بخواهم و بدانیم ، نقابها که عمری از برای من واقعیمان ساخته و به اعتبار امنیتی آنها میبالیدیم و مسند های بسیار را به مدد آنها مالک گردیده بودیم برداشته و همه چیز عیان گردید نه کم و نه زیاد ، سالها بود که آرزوی دیدم من واقعی خود را داشتم ، تمام خاطرات کودکیم را میدیدم ،خورشید لذت های راستین و ماندگاری را که سالها در پس کوه امیال دنیا غروب کرده بود و توانی برای حضوری دوباره نداشت را دیدم.
براستی که نقابها چهره واقعی خلایق را مکدر میکنند میوه انار با آنکه زیباست اما پوست آن مانع از طنازی دانه های زیبای آن میگردد همچنان که دل گرفته و غمگین آسمان بواسطه ی باران ، باز شده و خورشید در آن عشوه گری میکند...
سلام خواهرم
از متن زیبایت لذت بردم خدا کند پر گویی من خدشه ای بر نوشته ثمین شما وارد نکرده باشد.
سپاس از حضور پر مهرت...

ANNA شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ب.ظ http://lapeste.blogsky.com

از 20 درخشانت بسیار شاد شد نیه
و این شعر را برایت به اینجا گذاشت


محبوب من بیا .....
تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام
شور حیات برانگیزد
من غرق مستیم
از تابش وجود تو در جام جان چنین
سرشار هستی ام !

سلام آنا
از تو و نیه ممنونم.
شاد زی...

سرزده یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:15 ق.ظ

خدایا...
کودکان گلفروش را می بینی؟
مردان خانه به دوش...
دخترکان تن فروش... مادران سیاه پوش... کاسبان دین فروش...
محرابهای فرش پوش... پدران کلیه فروش... زبانهای عشق فروش... انسانهای آدم فروش...
همه را می بینی؟؟
می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم، دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد...

نوشته ی کوتاهتان بسیار زیبا بود.

سلام دوست عزیز
خیر مقدم عرض میکنم
اگه ممکنه آدرس وبتون رو بدید ، خدمت برسم...

آرام یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 ق.ظ http://www.khialebehesht.blogfa.com

وقتی تو نیستی
زنده‌گی را نمی‌توان هر صبح
در آغوش گرفت
و برای تکه‌ای نان
کنار تنور خورشید
صف کشید!

رضا کاظمی

سلام همسایه ی گاهی بی حوصله ...

ما جنوبیها یه عادت داریم اونم اینه که کاسه ی نذریمون به راهه وهی بی بهونه وبا بهونه به همسایه ها سر میزنیم و بعدشم منتظر می مونیم تا یه برگ سبزی توی کاسه مون قرار بگیره تا مطمئن شیم حال همسایه مون خوبه...این عادتو مامانم داشت همیشه.کاسه ها رو خالی بر نمی گردوند هیچوقت حتی به قدر چیدن یه برگ نیلوفر یا حسن یوسفاش...

مهتاب ،
بی تاب نگاه توست !
وعده ی ما در هبوط ،
بی گریه فقط سکوت!!
.......................... ~~~
با هیچ یخبندانی نم شرجی دلم خشک نمیشود
شمیم محبوبه ی شب نذر قدوم همسایه جنوبی بر دیده ی ما...

مریم نگار یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:38 ب.ظ

سلام...
تنگ است کفش زمین بپای عشق !!
...محشررر بود مهرداد عزیز...
...پای عشق را نه قدری ست و نه اندازه ای ...
...همه چیز را در خود دارد...و خود در چیزی نمی گنجد..
...دروووود...

سلام ماما نگار عزیز
ممنونم از شما..
روزگارتان خرم باد

فرداد یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:47 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

به خدا که عالی آسمان را به زمین دوختی...هنگ کردم....
دیروز هم اومدم نظر بدم نتونستم...
سلام مهرداد عزیزم
دست خوش....
عالی...عالی...
بنازم به این درکت برادرم.
برقرار باشی.

سلام فرداد عزیز
حضورت نورافشانی میکند برادر ، زنده باشی...

محب شهدا یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:41 ب.ظ http://nejat-yafteh.blogsky.com

وقتی هوای حوصله ابری باشد..
وقتی زمین با همه وسعتش تنگ می شود
وقتی از آسمان نه عشق میبارد ونه باران ونه کفش های خوشبختی...
وقتی دلگیری وبی تابی ودلشوره وآشوب های لحظه به لحظه مسری می شوند...
وقتی دردها نه فراموش می شوند ونه به زبان می آیند...
وقتی حال زمین وزمینیان بد می شود...
وقتی همه ی نقاب های تکراری می شوند...
وقتی...
آن زمان حتی نوشتن،حتی قلم هم آدم را آرام نمی کند..
آن زمان است که زیستن دشوار شده ودنیا زندان وتوهم تبعیدی این تک سلول انفرادی...
آن زمان است که تو دلت برای خانه ات،وطنت،یعنی بهشت تنگ شده واز پدرت گلایه داری که چرا روضه رضوان وآرامش وخوشبختی را اینگونه راحت به یک گندم بفروخت...
........
سلام جناب مهرداد.روزتان بخیروشادمانی...
حالا که بعداز مدت ها گذرم به این سرا افتاد ونام خودم ودفترم را دیدم که چه بیخبر سنجاق شده به دفتر شما،ناسپاسی است که سپاسگزارتان نباشم.
ممنونم.وبا کسب اجازه از شما از امروز نام دفتر شماراهم باتمام ادب واحترام سنجاق می کنم به دفتر شهید آخرالزمان...
باشد که در محضر شما شاگرد قابلی باشم

قطره اشکی از دل ابری چکید



در گذر از آسمان نیلگون



شوخ چشمی های بسیاری بدید !



باد سرگردان که عمری تشنه بود



از برایش سفره ای رنگین بچید !



قطره ی بیچاره از ترس فریب



حربه ای ترسیم و از دامش رهید



او مصمم بود در اهداف خود



عاشقی اینگونه راسخ را که دید ؟



عاقبت آن طفل بی یار و نحیف



بی رمق بر بستر برگی پرید



شب در آن مأمن به آرامی بخفت



صبحدم در لحظه ی خواب درخت



نرم نرمک در دل جویی چکید



سال ها آواز خوان در هر دیار



یک نفس اندر پی دریا دوید !



هیچ لطفی سد راه او نشد



دل به دریا بسته بود با صد امید



چون سبکبال آمد او در چشم یار



آمدش از سوی دریا این نوید



باب دریا پیش چشمش باز گشت



میهمان تازه بر دریا رسید !



او بشد از خوان دریا بهره مند



جایگاهش هیچ کس دیگر ندید



رفت و اندر کام دریا محو گشت



عاشقانه سوی معبود پر کشید...



(مهرداد)
..........................................
سلام دوست عزیز
ممنونم که سر زدید و باعث افتخاره...

آرام دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 ق.ظ http://www.khialebehesht.blogfa.com

سلام مهرداد
یه چیزی خواستم بگم منصرف شدم نمیدونم چرا؟
مهم نیست دیگه شاید ...

سلام
لطفا؛ اگه ممکنه بگو...

آرام دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 ق.ظ http://www.khialebehesht.blogfa.com

هیچی... خواستم بگم فضای وبلاگاتون بعضی وقتا ازاردهنده میشه
میدونی یه چیزای تصنعی توی کامنتا آدمو خسته میکنه
لطافت نوشته ها وشعراتون رو از دست میدم.گاهی تصمیم میگیرم نخونم کامنتارو وفقط پستو نگاه کنم.با چشم دلم...نمیدونم گفتنش درسته یانه اما وبلاگ هر کس مال خودش ورابطه ها وادمایی که دوست داره بااااشن اما گاهی بعضیا فکر میکنند اینجا چت رومه نمیدونم چرا؟ !

بعدشم اینکه چرا کامنت دیروزم وتایید نکردی؟
مدیر اینجا تویی البته.همین که خوندی کافیه اما از جایی که من فوق العاده حواس جمعو حساسم دلم نمیخواد تعمدی تو کارت باااشه
تاحالا چنتای دیگه م اینکارو کردن اما خوشحال نشدم.حس می کنم انگار می ترسن از حضورم .یا از جایی دیگه کنترل میشن ونمیدونم شایدم به اسم آرام آلرژی دارند
من شاید خیلی وقت نذارم نامه نگاری کنم واسه پستای کوتاه تو ویا پستایی که دوس دارم از بقیه بخونم ولی به تعداد کلمه ها وعمقشون غرق فکرو حس ونگاه میشم.شاید خلاصه ش کنم تو دوکلمه اما حرفمو می زنم ...اینو دوس داشتی تایید کن دوسم نداشتی مثل دیروزی تاییدش نکن

آنچه گفتنی بود ، گفتم...

مریم دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogfa.com

اگر بگذاریم هر سیندرلایی کفش های خودش را بپوشد و نگاه مهربانی و خلوص را از او نگیریم دنیای دلهای بیقرارمان گلستان می شود و همه از بودن و ماندن در کنار هم لذت خواهیم برد
بازم مزاحم شدم ببخشین
ارادتمند شما مهردانه

سلام مریم
چه جمله اخلاقی قشنگی نوشتی ،
اینجا خونه خودته.
ممنونم...

مریم دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogfa.com

چرا من هر صبح خودم را در آینه او سبز میبینم

و او خودش را در آینه من آبی

باید برویم باورمان را قدم بزنیم

تا شانه های خیابان خیال کنند

جنگل و دریا بهم رسیده اند . . .
شبت بخیر مهرداد مهربان
مزاحم همیشگی سرایت-مهردانه

بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت ،
که موج و اوج طنینش ز دشت گذرد ،
پیام روشن باران،
زبام نیلی شب،
که رهگذران نسیمش به هر کرانه برد.
سلام مریم شب و روزت بخیر...

دختر مردابی سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.mianboribedaria.blogsky.com

این قصه بی قهرمان می ماند
سیندرلا هم اگر بیاید و کفش آسمان به پای باران رود باز هم زمین بایر خواهد ماند
و باز هم لب های خاکی زمین ترک خواهد خورد ...
قصه قهر باران و زمین را کدام قهرمان تمام خواهد کرد

سلام مهرداد عزیز
کوتاه نوشته هایت قابل ستایشند. دست مریزاد

عمریست خواب عشق با چشم زمین بیگانه است، زمین عشق ها به کام خود بلعید و قصه ها از سوز و گدازش شنید ، افسوس که به قدر ارزنی بهره نبرد...
سلام دختر مردابی روزت بخیر...

رهــــــــــــــــــــــــــــــ یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:27 ب.ظ http://nagoftehayeman.blogfa.com

حالا که آمده ای

هی دست و دلم را نلرزان

هی دلواپسم نکن

اگر نمی مانی

بیابانهای بی باران......منتظرم هستند

در کویر دل ،
تنها نبودم !
ستاره یاد تو در آسمان دلم به من نزدیکتر از من بود!
کاش ساعت آفتاب خواب میماند!!
کاش کسی صدایش نمیکرد...!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد